کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

980228

قطعاً خودش نبود. جوانتر از آن بود که او باشد، هر چند نیمرخش بسیار بسیار بسیار شبیهش بود؛ اما نمیتوانست آن ساعت روز توی آن اتوبوس کذایی در این شهر باشد! مطمئنم که او نبود. فقط متحیرم چرا قبل از آنکه ببینمش او از من روگرداند، مثل آشنایی که دلش نمیخواهد سلام و احوالپرسی کند. چرا نمیگذاشت به چشمهایش زل بزنم؟ نه تنها خودش که همزادهایش هم با من نامهربانند.


پ.ن.

قصه ما قصه محقری بود. سهم کوچکی از منظومه بلندبالای عاشقی، سهمی به کوچکی خودمان و به کوتاهی آن شبهایی که در تمنای هم صبح کردیم. 
دیگر دنبال چرایی هیچ کدام از آن اتفاقهای نافهمیدنی مربوط به او نیستم. پذیرفته ام قصه او جزئی از سرنوشت من است، که نه ممکن است و نه دوست دارم تمام بشود. قصه بی سرانجامی که تا همیشه من جاری است.

از بی سرانجامی قصه مان خرسند نیستم اما آن را دشنام نمی دهم. بدون او حتی با وجود خوابهایی که معلوم نیست از کجای ناخودآگاهم درز میکند، حتی در بی خبری محض، حتی در این درهم و برهم گویی ها، آرامشی دارم که نمیدانم حقیقی است یا نه! این خاصیت قصه من و اوست که همه چیزش نافهمیدنی باشد. شاید اگر روزی در فضایی خلاءوار او را به من بدهند نپذیرمش؛ آنقدر که خو گرفته ام به این بی سرانجامی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد