یکی هم هست طبقه پایین شرکت هرازگاهی پیپ میکشه، عین آمار هر وقت بوشو میفهمم با صدای بلند سوال میکنم: کی داره کیک میپزه؟ بعد همه با چشم و ابرو پچ پچ حالیم میکنن که بوی کیک نیست، بوی پیپه....
دو تا چیز بود که باعث شد حتی یه لحظه هم وسوسه نشم که به جنبش سبز بپیوندم: 1. ادعای پایبندی به آرمانهای خمینی 2. تقلید رفتارهای انقلاب57 (خصوصا اون الله اکبر گفتنای روی پشت بوم!)
هیچ وقت معمولی نبودم، با دور و بریام فرق داشتم. همیشه میگفتن این یه عیبه، همیشه سعی میکردن منو شکل بقیه کنن. کار به جایی رسید که مثل بقیه شدن واسم شده بود عقده. از یه جایی به بعد همه انرژیم رو گذاشتم روی اینکه مثل بقیه باشم، نه اینکه بشم، فقط باشم. همیشه فرق داشتن سخت بود ولی همیشه خودت نبودن خیلی سخت تره.
اول و دوم دبیرستان هم یه بغل دستی داشتم به اسم ملیحه سر کلاسهایی که حوصله مون سر میرفت و نمیتونستیم حرف هم بزنیم، من با انگشت اشاره م میزدم به زانوی ملیحه، بعد اون میزد، بعد من میزدم، بعد اون میزد.... همین جوری ادادمه میدادیم تا میافتادیم سر خنده. پشت نفر جلویی قایم میشدیم و حالا نخند و کی بخند...
چهل سال پیش زنی خانه ای داشت. از آن خانه هایی که طبقه اول و دوم، دو اتاق دارد و طبقه سوم یک اتاق،یک یا شاید دو آشپزخانه زیر راه پله و احتمالا حمامی در راهرو و قطعا مستراحی در حیاط. دو اتاق پایین را به زوج جوانی اجاره داده بود که حق استفاده از حمام را نداشتند و مستراحشان با صاحبخانه مشترک بود. زن صاحبخانه با داشتن شوهر و چهارفرزند، شبها به بهانه ترس از دزد، در ورودی ساختمان را قفل میکرد و کلید این قفل را به مستاجرش هم نمیداد. تصور کنید در شبهای سرد و بلند زمستان، زن جوان بارداری را که افزایش حجم رحم به مثانه اش فشار می آورد. زن صاحبخانه چند سال است که زونا گرفته، و حسرت شاشیدن بدون سوزش را به دل دارد.