قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
اول و دوم دبیرستان هم یه بغل دستی داشتم به اسم ملیحه
سر کلاسهایی که حوصله مون سر میرفت و نمیتونستیم حرف هم بزنیم، من با انگشت اشاره م میزدم به زانوی ملیحه، بعد اون میزد، بعد من میزدم، بعد اون میزد.... همین جوری ادادمه میدادیم تا میافتادیم سر خنده. پشت نفر جلویی قایم میشدیم و حالا نخند و کی بخند...
mhgh
شنبه 27 خردادماه سال 1391 ساعت 08:31 ق.ظ