کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

تقارب

ناخودآگاه و خودآگاهم در یک آپارتمان زندگی میکنند، در واحدهای روبه روی هم، با حیاط خلوتهای چسبیده به هم. همین است که خواه و ناخواه از جیک و پوک زندگی هم با خبرند.
مثلاً ناخودآگاهم آمار تمام خواستگارهای خودآگاهم را دارد؛ اما چه فایده از این همه بیا و برو و بگذار و بردار؟ بقول خودآگاهم: "سیاهی لشگر نیاید به کار.... یکی مرد جنگی به از صد هزار" نمونه اش یک دانه پسر حاج اسماعیل، کارمند بانک تجارت بود و فوق لیسانس، از بر و رو و قد و قامت هم کم نداشت، اما آخرش معلوم شد بی ماهواره شبش صبح نمیشود. حاج اسماعیل از همه جا بی خبر چه میدانست کابل دو تا از دیشهای روی بام همسایه به اتاق شازده پسرش کشیده شده است.
وقتی ناخودآگاهم به صادق اجازه نمیدهد برای صندلی تریلی ش قالیچه با نقش زن بخرد، خودآگاهم حق نداشت از ماهواره دیدن خواستگارش ایراد بگیرد؟ ناخودآگاهم حاضر نیست چشم پاکی صادق را با همه دک و پوز حاج اسماعیل عوض کند.

تراقب

ناخودآگاهم گاهی از پنجره خودآگاهم را می پاید، خصوصاً عصرها که از سر کار برمیگردد. با خودش میگوید: دختره ی ایکبیری فکرمیکند از دماغ فیل افتاده . ناخودآگاهم میداند که خودآگاهم آنقدرها هم که او میگوید مغرور نیست، اما خب زیاد هم اخلاقیاتش با ناخودآگاهم جور در نمی آید.

ژانر این پسرایی که وقتی میگی مخاطب خاص ندارم، میگه بیا خودم مخاطب خاصت باشم
یا میگی شوهر، میگی غصه نخور خودم میگیرمت

میخواستم بهشون بگم عیزم، یابو! من اگه قرار بود به امثال تو بعله بگم، الان پسر بزرگم از کبک واسم کارت پستال میفرستاد... بعله!

ای کسانی که وبلاگ میزنید و ترانه ها رو مینویسید و برای دانلود میذاریدشون
ماچم به لپتون، خیلی با حالید.

چشم ما از اون بزهایی نیست که هر کاغذی بذارن جلوش سق بزنه... چشم ما از اون آهوهای سختگیره، هر جایی نمیره چرا... بعله!

عکس شناسنامه م رو نشونش دادم، گفتم ببین، من از اولش هم سیبیل زیادی نداشتم... یه بیل، نهایتاً یک و نیم بیل... چشمک زدم.
گفت هنوز قیافه ت معصومه
قند تو دلم آب شد
ورق زد، صفحه دوم رو گرفت جلوم، پرسید کسی هست که دلت بخواد اسمش اینجا نوشته بشه؟
سرمو و تکون دادم و قاطع گفتم نه!
گفت پس هنوز پیداش نکردی... کسی هست که اگه اسمش نوشته بشه با خودت بگی، خب، اینم بد نیست؟
بازم سرمو تکون دادم و گفتم نه...
پس هنوز پیداش نکردی...
کسایی بودن که میخواستم اسمشون اینجا باشه، اما الان اسمشون یه جای دیگه نوشته شده....

یکی را میخوام که در مواقع بی حوصلگی، حرفی برای گفتن داشته باشد، گاهی کل کل کند، گاهی دعوا کند، بزند زیر کاسه و کوزه م
یکی را میخواهم که دست به جیب باشد، پول بریزد به پایم مثل ریگ
یکی را میخواهم که شعر خواندن بلد باشد، خلق کردن لحظه های رمانتیک بلد باشد، حرفهای عاشقانه بزند، نیمه شبها بغض کند و سر صبح لبخند بزند و نفس عمیق بکشید... اگر سیگاری هم بود اشکالی ندارد
بالاخره هر جا برویم این نیاز جنسی با ماست، یکی باید باشد که تامینش کند.

یکی از هرکدام از اینها که باشند، دیگر مخاطب خاص هم نبود که نبود، به درک... چرا باید عاشق بشوم؟
این نقل منطق بعضی هاست....

تو که فیلامینگو نبودی، چه میدونی وقتی به جای دریاچه با شوره زار روبه رو بشی چه حسی بت دست میده :(

کم اوردن از آدمی که دوستش داری میچسبه... البته اگه واقعا کم بیاری، نه اینکه تظاهر کنی...

چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند

یه روز خوب میاد که این همه دری وری اعتقادی رایج نباشه... یه روز خوب میاد، نه اون روز خوبی که سبزها منتظرشن، همون روز خوبی که هر کسی با هر رنگی خوبیش رو حس کنه... یه روز خوب میاد.... بعله....