مثلاً ناخودآگاهم آمار تمام خواستگارهای خودآگاهم را دارد؛ اما چه فایده از این همه بیا و برو و بگذار و بردار؟ بقول خودآگاهم: "سیاهی لشگر نیاید به کار.... یکی مرد جنگی به از صد هزار" نمونه اش یک دانه پسر حاج اسماعیل، کارمند بانک تجارت بود و فوق لیسانس، از بر و رو و قد و قامت هم کم نداشت، اما آخرش معلوم شد بی ماهواره شبش صبح نمیشود. حاج اسماعیل از همه جا بی خبر چه میدانست کابل دو تا از دیشهای روی بام همسایه به اتاق شازده پسرش کشیده شده است.
وقتی ناخودآگاهم به صادق اجازه نمیدهد برای صندلی تریلی ش قالیچه با نقش زن بخرد، خودآگاهم حق نداشت از ماهواره دیدن خواستگارش ایراد بگیرد؟ ناخودآگاهم حاضر نیست چشم پاکی صادق را با همه دک و پوز حاج اسماعیل عوض کند.
چشم ما از اون بزهایی نیست که هر کاغذی بذارن جلوش سق بزنه... چشم ما از اون آهوهای سختگیره، هر جایی نمیره چرا... بعله!
گفت هنوز قیافه ت معصومه
قند تو دلم آب شد
ورق زد، صفحه دوم رو گرفت جلوم، پرسید کسی هست که دلت بخواد اسمش اینجا نوشته بشه؟
سرمو و تکون دادم و قاطع گفتم نه!
گفت پس هنوز پیداش نکردی... کسی هست که اگه اسمش نوشته بشه با خودت بگی، خب، اینم بد نیست؟
بازم سرمو تکون دادم و گفتم نه...
پس هنوز پیداش نکردی...
کسایی بودن که میخواستم اسمشون اینجا باشه، اما الان اسمشون یه جای دیگه نوشته شده....