کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

تقارب

ناخودآگاه و خودآگاهم در یک آپارتمان زندگی میکنند، در واحدهای روبه روی هم، با حیاط خلوتهای چسبیده به هم. همین است که خواه و ناخواه از جیک و پوک زندگی هم با خبرند.
مثلاً ناخودآگاهم آمار تمام خواستگارهای خودآگاهم را دارد؛ اما چه فایده از این همه بیا و برو و بگذار و بردار؟ بقول خودآگاهم: "سیاهی لشگر نیاید به کار.... یکی مرد جنگی به از صد هزار" نمونه اش یک دانه پسر حاج اسماعیل، کارمند بانک تجارت بود و فوق لیسانس، از بر و رو و قد و قامت هم کم نداشت، اما آخرش معلوم شد بی ماهواره شبش صبح نمیشود. حاج اسماعیل از همه جا بی خبر چه میدانست کابل دو تا از دیشهای روی بام همسایه به اتاق شازده پسرش کشیده شده است.
وقتی ناخودآگاهم به صادق اجازه نمیدهد برای صندلی تریلی ش قالیچه با نقش زن بخرد، خودآگاهم حق نداشت از ماهواره دیدن خواستگارش ایراد بگیرد؟ ناخودآگاهم حاضر نیست چشم پاکی صادق را با همه دک و پوز حاج اسماعیل عوض کند.

نظرات 2 + ارسال نظر
عباس دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:36 ق.ظ

خیلی زیبا....
ولی ناخود آگاه چه طوری کار میکنه..؟

به صورت ناخودآگاه کار میکنه

عباس سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:47 ب.ظ

چه جوابی.... به به....
«]أۀ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد