کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بهترین خصلتم اینه که شنونده خیلی خیلی خیلی خوبی هستم

گیتی شاهکار بود، قد بلند و لوند با پوست سپید مهتابی. چشم و ابروش خوب بود ولی دماغ و دهانش فوق العاده بود، تراش خورده و موزون و به قول امروزی ها بسیار شیک. اما شاه بیت این غزل با خنده ش سروده میشد. هنوز دندونای ردیف و صدفی ش جلوی چشممه....

غمگینم
مثل کودکی که هر سال روز معلم سرما میخورد.

دلم روزه سکوت گرفته... از بس که حرفش را خورد... از بس که حرفش به همه برخورد....

انگاری آدمیزاد هر چی از هم نوعاش ناامیدتر میشه، علاقه ش به جونورا بیشتر میشه... من که اینجوری بودم

یازده سالم بود واسه عمل لوزه سوم تو بیمارستان رسول اکرم بستری شده م، اونی که گیرنده های ضربان قلب رو روی سینه م وصل میکرد یه پسر جوون بود، خدا خیرش بده، خیلی رعایت میکرد... آخه میدونه تو اون سن حساسیت آدم خیلی خیلی بیشتره

از جانورشناسی گاهی میشود به مردم شناسی رسید

باغچه عشق

ناخودآگاهم گاهی با زنهای همسایه سبزی پاک میکند. از خاله زنک بازی هایشان خوشش نمی آید اما حرفهایی که از شوهرهایشان نقل میکنند برایش جالب است، آخر صادق زیاد حرف نمیزند که البته شاید این بزرگترین حسنش باشد. یک حسن دیگر صادق این است که خوش خوراک است، هر چیزی که جلویش بگذاری چهارچنگولی به ش هجموم میبرد. صادق کلا بهانه گیر نیست، ناخودآگاهم را اذیت نمیکند.

همسفر

ناخودآگاهم عاشق صادق سیبیل است. صادق سیبیل مرد جاده است، لاستیک تریلی را در سه سوت تعویض میکند. قد و بلند است و یک شکم حسابی دارد. ناخودآگاهم سیبیل صادق را زیاد دوست ندارد، پشت موی صادق را هم دوست ندارد، آروق بعد از آبگوشتش را هم دوست ندارد،اما همین که صادق او را دوست دارد برایش کافی است. ناخودآگاهم با صادق خوشبخت است.

در اندرون من خسته دل

ناخودآگاهم یک زن چاق است. نه از آن چاقهایی که فقط باسن بزرگ یا شکم بزرگ دارند، از آن چاقهایی که همه جایشان چاق است. ناخودآگاهم دوست دارد در خانه پیراهن چیت گلدار بپوشد، سوتین نبندد و موهایش عین دراویش بریزد دورش. ناخودآگاهم حوصله ندارد هر روز زیر ابرویش را تمیز کند و سبیلش را بردارد، اما با همان صورت پشمالو هم که جلوی آینه می ایستد احساس میکند خیلی دلبر است، خصوصا آینه دستشویی با آن نور زرد که مستقیم میخورد توی چشمهای تیله ایش.