کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

نه به اون شوری شوری، نه به این بی نمکی!

زمان ما، دخترای نوجوان قوز میکردن چون از تغییرات جسمیشون خجالت میکشیدن
اما حالا، دخترای راهنمایی همچین سینه شون رو میدن جلو انگار میخوان بابت داشتنش به عالم و آدم فخر بفروشن!

روز زن مبارک

- ما که دختریم، شما که خانومید امروز باید شیرینی بدید!
- ما همونی شیرینی که به شوهرمون دادیم بسه!

نقل از همکارم:

داشتم از فلکه صادقیه رد میشدم دیم یکی وایساده کنار خیابون داد میزنه: رضا... رضا... رضا... مردم هم دورش جمع شدن. رفتم جلو ببینم چه خبره، چرا داد میزنه رضا رضا؟ دیدم بساط کرده خرت و پرت میفروشه، داد میزنه هزار... هزار... هزار...

نظر شخصی

فمینیسم
اگه راست میگه
به جای این همه دادار دودور زن زندگی تربیت کنه، مادر خانواده تربیت کنه، که بعدش اون مادر پسر و دخترشو تربیت کنه، که به این ترتیب نسل بعدی انسان تر باشه... بعله!

آخه مزه ش به همونه

من اگه میلیاردرم بشم اون تیکه آخر هلو رو از توی رانی درمیارم... !

تسلی

ناراحت نباش، عوضش تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتی...

گلاب به روی شاعر

حسرت بــــــــبرم به خواب آن مرداب

خود ضد حال زنی

حتماً میدانید تا این زمان تبت تنها کشوری است که در آنجا بعضی از زنان چند شوهر قانونی دارند و این کار را به اصطلاح علمی Polyandry می نامند

سر نهار، با همکاران صحبت این بود که بیایید برویم تبت، آنجا هرچقدر که ناز کنیم خریدار دارد و اگر از یک شوهر قهر کردیم، آغوشی دیگر منتظر ماست...
بماند که چه رویاهای دسته جمعی بافتیم در این خصوص....
آخرش یکی گفت: یادم باشد در زندگی بعدی ام در تبت به دنیا بیایم... البته ما که شانس نداریم، در زندگی بعدی مرد میشویم و این بار برای رسیدن به زن خودمان باید ده روز صبر کنیم.
تازه اگر شانس ما همان شب پریود نشود.....

شاید وقتی دیگر

بعضی شبها ناخودآگاهم صدای گریه خودآگاهم را در حیاط خلوت میشنود. دل خوش سیری چند؟ ناخودآگاهم میگوید: "تقصیر خودش است، آنقدر دنیا را سخت گرفت که این جوری شد... این همه درس خوانده، این همه کار میکند، ولی نمیتواند یک بستنی را بدون عذاب وجدان بخورد، از بس که نگران دور کمرش است."
خودآگاهم حسرت ناخودآگاهم را میکشد، اما نمیتواند مثل او باشد. شاید اگر صادقی بود که او را دوست بدارد، میتوانست نگاه های نقاد را طاقت بیاورد.

بلوغ

ناخودآگاهم دوازده سالش بود که صادق به چشمش آمد، پسر چهارده پانزده ساله لاغری که اصلا شبیه عکس پدر خدابیامرزش با آن سبیلهای پرپشت نبود. آن موقع هردوشان میخواستند ادامه تحصیل بدهند و دانشگاه بروند. ناخودآگاهم درسش خوب بود ولی آشپزی و خانه داری را به پشت نیمکت نشستن ترجیح میداد. صادق که دانشگاه قبول نشد، ناخودآگاهم هم بی خیال دانشگاه ، چمباتمه زد کنار خانه تا یار سفرکرده از خدمت سربازی برگردد. هجده ماه گذشت و صادق برگشت، با سینه ستبر و پوست آفتاب سوخته، کار نداشت اما می توانست قرار ناخودآگاهم شود، این بود که دو دلداده به هم رسیدند.