کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بلوغ

ناخودآگاهم دوازده سالش بود که صادق به چشمش آمد، پسر چهارده پانزده ساله لاغری که اصلا شبیه عکس پدر خدابیامرزش با آن سبیلهای پرپشت نبود. آن موقع هردوشان میخواستند ادامه تحصیل بدهند و دانشگاه بروند. ناخودآگاهم درسش خوب بود ولی آشپزی و خانه داری را به پشت نیمکت نشستن ترجیح میداد. صادق که دانشگاه قبول نشد، ناخودآگاهم هم بی خیال دانشگاه ، چمباتمه زد کنار خانه تا یار سفرکرده از خدمت سربازی برگردد. هجده ماه گذشت و صادق برگشت، با سینه ستبر و پوست آفتاب سوخته، کار نداشت اما می توانست قرار ناخودآگاهم شود، این بود که دو دلداده به هم رسیدند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد