بعضی شبها ناخودآگاهم صدای گریه خودآگاهم را در حیاط خلوت میشنود. دل خوش سیری چند؟ ناخودآگاهم میگوید: "تقصیر خودش است، آنقدر دنیا را سخت گرفت که این جوری شد... این همه درس خوانده، این همه کار میکند، ولی نمیتواند یک بستنی را بدون عذاب وجدان بخورد، از بس که نگران دور کمرش است."
خودآگاهم حسرت ناخودآگاهم را میکشد، اما نمیتواند مثل او باشد. شاید اگر صادقی بود که او را دوست بدارد، میتوانست نگاه های نقاد را طاقت بیاورد.
من چقد نوشته های تو رو دوست دارم غزلک . همیشه بنویس من قول میدم همیشه نوشته هاتو بخونم . فکر نکن چون نظر نمیدم یادداشتاتو نمی خونم الان دو ساله که هر شب وبلاگتو چک میکنم . چون با موبایل و گودر وبلاگتو میخوندم نمی تونستم برات یادداشت بذارم ولی امروز فرصت شد که برات یادداشت بذارم . خیلی دوستت دارم . البته نوشته هاتو
وای پیمان، راست میگی؟ بابا تو به من امید به زندگی دادی... اصلندش فکر نمیکردم وبلاگ من هم پایه ثابت داشته باشه... ! از این که نوشتی غزلک معلومه که خیلی وقته میشناسیم... خیلی خوشحالم کردی، ماچم به لپت.