کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

راهنمای مطالعه این وبلاگ

یه زمانی من هم مسلمون و معتقد بودم، گاهی وبلاگ بعضی آدمهای گمراه رو میدیدم دلم میسوخت، سعی میکردم با کامنتهام هدایتشون کنم؛ فکر میکردم دارم در حقشون لطف میکنم. بهترین جوابی که در اون دوران گرفتم این بود: «گه نخور»

 

شما تازه وارد عزیز، اگه به ذهنت زد با کامنتهات منو هدایت کنی، یا بهم مشاوره بدی تا مشکلاتم رو حل بکنم، جوابت همین دو کلمه است: «گه نخور»

اینو پنج سال پیش نوشته بودم، در جواب اونی که پرسیده بود از اول این حس رو داشتی یا الان.

می گن همه ما هم مرد هستیم و هم زن.
می گن همه ما وقتی عاشق می شیم، نمودی از جنس مخالف درونی خودمون رو در کالبد فرد مقابل می بینیم، و این تصویر رو دوست داریم.



مشکل همینه که زن درونشو دوس ندارم
از اوناس که همیشه و هرجا اولویتش اینه ناخناش نشکنه، مقایسه کن با من که بدم میاد از ناخن بلند! یه زن ترکه ایه که شیرینی تر نمیخوره، اگرم بخوره خامه های روشو و حتی خامه های لاشو میزنه کنار و فقط کیکشو میخوره. هیچ وقت تو هیچ فصلی شیشه ماشینو نمیده پایین که باد بخوره تو صورتش. لب جدول باغچه نمیشینه چون لباساش کثیف و خراب میشه. از پیک نیک و کوهنوردی خوشش نمیاد چون باید کتونی بپوشه و تیپ اسپورت بزنه! به بچه اش شیر نمیده چون سینه اش از فرم میافته و الخ

در مقابل اونم با مرد درون من کنار نمیاد. یه سبیل کلفت که دوغو با شیشه میخوره و بعدش عاروق میزنه. وقتی هم میخواد آشغال بذاره دم در یا که میخواد بره دم پنجره سیگار بکشه یه پیراهن نمیاندازه تنش. فقط سالی دو سه بار میره آرایشگاه، عید باشه یا عروسی، عوضش سالی پنج شش بار شرطو به رفیقاش میبازه و باس یه باجی به زن و بچه ش بده تا خونه رو خالی کنن و رفقا تو جمع شن و عرقشونو بخورن

021220

تا میاد یه ذره دلم نرم بشه و فکر کنم حالا اونقدرها هم نفرت‌انگیز نیست، باز یه کاری میکنه عنم بگیره ازش!

حسم بهش حسیه که به هم‌اتاقی اجباری خوابگاه دارم، فقط منتظرم این دوره مسالمت‌آمیز بگذره تا از شرش خلاص بشم.


صبح با هم رفتیم بچه‌ها رو گذاشتیم مدرسه، بعدش هم باهام اومد اندوسکوپی. چند روزه فشارم پایینه، اونجا که فشارمو گرفت 8 بود! خلاصه سرم زدن و بیهوشم کردن. 10:30 آقا منو گذاشت خونه و خودش رفت سر کار. هنوز منگ بودم. تا ظهر خوابیدم، بعد رفتم دنبال بچه‌ها، نهارشونو دادم، عجله عجله شام رو رو به راه کردم، حواسم به تمرین کلاس بچه‌ها هم بود، بعد بردمشون کلاس. تو فاصله‌ای که کلاسشون تموم بشه، با اینکه هنوز بیحال بودم رفتم خرید خونه رو انجام دادم، ماشینو بنزین زدم، رفتم دنبال بچه‌ها، رفتم دنبال آقا، خریدا و مسافرها رو گذاشتم خونه و عجله عجله رفتم دندونپزشکی. از اونجا حواسم به تکلیف بچه‌ها و غذای روی اجاق بود، درد عصب کشی رو داشتم و کماکان بیحال بودم. برگشتم خونه چشمام سیاهی می‌رفت و دراز کشیدم. با این وضع آقا از من بازخواست میکنن که «چرا وقتی برگشتم خونه اینقدر بی‌نظم و شلخته بود؟ ظرفها رو هم که من شستم! تو چیکار کردی؟ یه شام پختی!»

زبانم قاصره از ابراز انزجار و نفرتم از این موجود وقیح!


فقط بهش گفتم این رسمش نیست که هر کاری کرده‌م رو ندیده بگیری، ذره‌بینت رو بذاری روی کاری که نکرده‌م. جای من گیر بده به بچه‌ها که منظم باشن، که اینقدر نریزن و نپاشن. هیچ حوصله‌ی مشارکت تو تربیت بچه‌ها رو نداره، انتظار داره یا معجزه بشه و بچه‌ی هشت ساله خود به خود منظم بشه یا من عین جاروی رباتیک دائم بچرخم تو خونه همه جا رو تمیز کنم.

از وقتی بچه‌ها راه افتاده‌ن تا الان دعوامون سر همین موضوعه.

خسته ام از توضیح بدیهیات به این آقا
خسته ام از کوبیدن آب در هاون
هیچ ایده‌ای ندارم تا کی دووم میارم....




پ.ن.

ممنونم از لیموی عزیزم که با کامنتاش قوت قلب داد بهم و باعث شد برای بهتر شدن حالم اقدام کنم. امروز عصر که آقا برگشت، خونه عین دسته گل بود. گفتم راضی هستی؟ گفت عالیه. گفتم ولی من از تو ناراحتم، بعدم بغض کردم و گفتم دیروز جوابتو ندادم چون حالم بد بود و میترسیدم دعوامون بشه. ولی اون چه حرفی بود به من زدی؟ و خلاصه یه غر ریزی زدم و دلم یه کم خالی شد. البته جواب ایشون مطابق معمول مسخرگی بود ولی حال من بهتر شد. 

حتی اینم تقصیر آ.خونده

خواب دیدم که رفتم از یه دستفروش که جلوش یه میز تریبون طور گذاشته بود یه دسته صددلاری خریدم از قرار هر دلار 60هزار تومن، اسکناسها رو گذاشتم تو کیفم بعد رفتم یه جا که با اون دلارا یه چیزی که نمیدونم چی بود بخرم اما هر چی گشتم دلارها تو کیفم نبود، عوضش یه عالمه چیز میز عجیب بود که من نمیدونستم از کجا اومده تو کیف من!!!!! وسط اون چیزها یه کیف پول سیاه بود که یه عالمه جا داشت و وقتی کامل بازش میکردی قد یه برگه آچهار میشد. اون وسط فکری بودم این چیز کسشر رو کی طراحی و تولید کرده و کی رفته خریده؟! حالا پولم به باد رفته، جواب شوهرمو چی بدم؟ اونقدر تو خواب حرص خوردم که وقتی بیدار شدم ذوق کردم همه ش خواب بوده.

من نشد با تو بنوشم، چه حیف

این مرد دیشب بعد از یک سال و نیم خودش بساط پهن کرده که بنوشیم و من اول فکر کردم داره حالش بهتر میشه ولی خب برج زهرمارتر هم شد. اوایل خوشحال میشدم که اونقدر براش امنم که جلوی همه ماسک خندان و خوشحال داره ولی جلوی من کودک غمزده‌ی بی‌پناهه ولی الان دیگه حوصله‌ش رو ندارم. چیه این صمیمیت یک طرفه؟ که اون میتونه هر چی دلش خواست باشه و من نه.

پرسیدم اگه پسر بودم رفیقم میشدی؟ گفت اگه رفیق میشدیم هم دوستیمون دوامی نداشت. لبخندم زدم. ادامه داد از اون لحاظ میگم که من آدم پیگیری نیستم، تو هم عین خودمی. بازم لبخند زدم. عجبا! من پیگیر نیستم؟! من؟! من چسبناکم! آدمی رو بخوام دیگه ول نمیکنم مگر اینکه خودش دیگه منو نخواد. آره، پیگیر تو نبوده‌م چون هیچ وقت کشش لازم رو نداشتی، همیشه لوس بودی، تا خواستم دنبالت باشم جفتک زدی. رم کردی.

پلیر روی شافله، میره روی کتاب صوتی دو قرن سکوت. پلی شدنش تو این وضع میتونست موجبات خنده و مسخرگی باشه، ولی نیست. من لش پایین تخت افتاده‌م. اون همه چی رو جمع میکنه و میبره، بعد میره سر جاش میخوابه. دو قرن سکوت ادامه داره. نمیفهمم کی خوابم میبره.

سه ساعت پیش فکر میکردم «حالا که گریه دوای دردمه، ولی چشمم اشکاشو کم میاره» برای خودم رو نکشتن راهی ندارم جز اینکه تو الکل غرق بشم، اما فکر فردا صبح و بچه‌هایی که حقشون مادر هنگ‌اور نیست جلوم رو گرفت. داریوش رو گذاشتم روی ریپید و بدون اینکه متوجه باشم دارم چیکار میکنم فقط به تنهایی وقت گذروندم و الان واقعا بهترم. نیازهای اولیه انسان خوراک، پوشاک، مسکنه؛ نیازهای اولیه من تنهایی، خوراک، پوشاک و مسکنه.

شما یه خلبان جنگنده رو در نظر بگیر، بعد اینو مجبورش کنن راننده تاکسی بشه. بعد ببینن این ملوله، اعصابش خرابه، کله ش نا مناسبه، بگن «خیلی خب! ناراحتی نداره که بیا برات یه ون میگیریم مسافرکشی کن». بعد ببینن کماکان کله ش نامناسبه و حالش خوب نمیشه، بهش بگن «خیلی پرتوقع و ناشکریاااااا چه میشه کرد، حالا صبر کن بودجه تامین بشه، برات یه اتوبوس میگیریم باهاش مسافر ببر. ببینیم راضی میشی یا نه!!!» این جماعت اتول سوار نمیفهمن که این خلبان بدبخت فقط میخواد بپره، راستی راستی بپره، جوری که در تخیل و تصور اونا نگنجه. فکر میکنن دردش اینه که ماشینش رو دوست نداره.

اون خلبان منم.

فیلسوف کوچک من

فسقلی ساعت 10:30 دیشب در حالی که قبلش داشت چرت میزد، از روی صندلی عقب ماشین خیلی بی‌مقدمه میفرماد: مگه نمیگن همه چیز از خداست؟ پس حرفهایی که میاد تو دهن ما هم از خداشت، پس اگه من حرف بد زدم خدا باید از خودش ناراحت بشه نه از من:))))


بزرگترین ظلمی که به بچه‌م کردم این بود که فرستادمش مدرسه‌ی جا‌عش.


پ.ن.

غیرمنطقی بودن آموزشهای مذهبی رو یه بچه ۸ ساله هم میفهمه ولی هنوز مردم میشنن پای منبر یه مفتخور حو.زوی با رجوع به کساشیری به نام حدیث این مسائل رو براشون توجیه! کنه. چند قرن دیگه طول میکشه که وا بدن؟ هیچ ایده‌ای ندارم. فقط دلم میسوزه واسه عمر رفته‌ی خودم، واسه اون روزهایی که میدونستم این خزعبلات منطقی نیست ولی عی میگفتم حتما من نمیفهمم، وگرنه چه جور ممکنه همچین کاخ عظیمی روی دریاچه‌ی فاضلاب بنا شده باشه؟! هی خودنم و هی بحث کردم و هی بیشتر مطمئن شدم که بله، همینه.

اینکه دارم با آدمی که نمیخوامش به این شکل زندگی میکنم سخته، ولی من یاد گرفته‌م مدیریتش کنم. چون تکلیف خودمو با همه چیز معلوم کرده‌م، میخوام بچه‌هام در رفاه، آرامش و زیر سایه‌ی پدر و مادر بزرگ بشن. برای این کار به شوهرم نیاز دارم و اون باید خوشحال و با انگیزه باشه. پس بهش محبت میکنم، دمش رو میبینم، ازش تعریف میکنم و نمایش خانواده‌ی خوشبخت رو با جزئیات دقیق، کامل میکنم. کجا کنترلش از دستم در میره؟ اونجا که یهو شروع میکنه ابراز علاقه‌های عمیق میکنه، دلم میخواد هلش بدم اونور بگم ول کن بابا، بازی رو جدی نگیر؛ ولی نباید بازی رو بهم بزنم. اونجا حس میکنم نمایشمون تبدیل شده به ترومن‌شو، به این صورت که من میدونم نمایشه ولی اون فکر میکنه زندگی واقعیه. واقعا متاسفم که ترومن بیچاره هنوز نفهمیده موضوع چیه ولی راستش احساس گناهم زیاد طول نمیکشه. ترومن نفهمید چون سالها سفر نرفت، خطر نکرد، از محیط امنش خارج نشد. ترومن گذاشت زندگیش مدیریت بشه. بله آدمهایی که زندگی ترومن رو مدیریت میکردن پست و بی‌رحم بودن ولی خودش هم هم‌دست اونها بود. خودش باید نشونه‌ها رو ببینه و بخواد از این صحنه خارج بشه که نخواسته و نخواهد خواست.

هر چی بیشتر از عمرم میگذره، بیشتر میفهمم که تنهایی برای من مثل آب و غذا نیست، مثل اکسیژنه. عین والی که میاد روی سطح آب و ششهاش رو پر میکنه و بعد میره زیر آب، من باید ساعتهایی رو تنها بمونم، نفس بگیرم تا بعد بتونم برم بین آدمها.


پ.ن.

تنهایی که میگم منظورم دقیقا تنهایی فیزیکیه. یعنی یا توی اتاقی باشم که کس دیگه‌ای توش نباشه یا مثلا تنهایی برم قدم بزنم و کسی باهام نباشه؛ فقط من باشم و جسم و ذهن خودم. حتی تماس تلفنی هم تنهاییم رو مخدوش میکنه.