کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اغلب ما رابطه بر مبنای علاقه رو تجربه کرده ایم. اما رابطه بر مبنای تفاهم و احترام متقابل یه چیز دیگه است. به نظرم یه گام بزرگ به سمت بلوغ شخصیته.

از بچگی وقتی مستأصل میشدم، بقیه به کار ها و حرفام میخندیدن... هنوزم همونطوره!

اختلاف طبقاتی یعنی دست ما کوتاه و خرما بر شاسی بلند!

کربلا و خرابه شام دم در اداره بیمه است.

اگه میخواید شاهد عظمت تولید ملی باشید، بلند شید یه سر برید اداره بیمه و شاهد خیل بیکاران تولید شده باشید.

خدا وکیلی میرم بیمه دنبال کارم، عصبی، افسرده، و ناامیدتر از همیشه میشم... الهی بمیرن! الهی برن زیر ماشین! الهی جزجیگر بگیرن.... اصلندش آدم قیافه این کارگرها رو میبینه میخواد های های گریه کنه... حالا هی برید واسه امام حسین مجلس روضه خونی بگیرید، میلیون میلیون خرج کنید! کربلا و خرابه شام دم در اداره بیمه است، دیگه لازم نیست تو مجلس روضه تباکی کنید!



بیکاری خر است، بیمه بیکاری خرتر است!

خط فقر اونجائیه که .... اونجا که  نه، همینجا.... دقیقا همینجا که من نشسته ام، یه کم بلاترش...

یک زمانی هم تحت تأثیر هزینه های ازدواج و زندگی مشترک، یک دو بیتی از خودم درکرده بودم:
پس چه شد شهزاده و اسب سپید؟
عشق آبی فام و سبزی امید؟
دوستت دارم ولی با من بگو
میشود این عشق را با نان جوید؟


فکر کنم اون موقع هجده سالم بود، شایدم کمتر...

زمانی تلخی یک یائسه پنجاه ساله رو داشتم که از شانزده سالگی بیوه شده بود.

یک جایی در زندگی، کاری میکنی که با کارهای همیشگیت فرق داره، حتی تضاد داره؛ اما یه اعتماد عجیب و غریب به خودت داری و میری جلو.... اونجا جای مهمیه، به زبان ریاضی، رسیدی به نقطه عطف نمودار عمل بر عمر

گاهی نت زدن هام در اینترنت، مثل اولین پرش چترباز از هلیکوپتره، چشامو میبندم و خودمو پرت میکنم

آنچه ندارد عوض...

چهار سالم که بود، شش ساله ها بزرگ بودند چون به مدرسه میرفتند.
هفت سالم که بود، ده ساله ها بزرگ بودند چون سنشان دو رقمی شده بود.
ده سالم که بود، دوازده ساله ها بزرگ بودند چون مدرسه راهنمایی میرفتند.
سیزده سالم که بود، چهارده ساله ها بزرگ بودند، چون به دبیرستان میرفتند.
چهارده سالم که بود، هجده ساله ها بزرگ بودند چون به دانشگاه میرفتند و احیاناً ازدواج میکردند.
بیست سالم که بود، بیست و چهار ساله ها بزرگ بودند چون درسشان تمام شده بود، سر کار میرفتند و احیاناً ازدواج میکردند.
بیست و چهار سالم که بود، بیست و هفت ساله ها را آدم بزرگی میدانستم که تا این زمان باید تکلیف درس ، سربازی، شغل و ازدواجش مشخص شده باشد.
بیست و پنج سالم که بود، خودم آدم بزرگ شده بودم و نگران بودم که هنوز ازدواج نکرده ام.
بیست و شش سالم که بود، دیگر نگران ازدواج نبودم، بلکه محتاجش بودم.
بیست و هفت سالم هست و دارم سعی میکنم بفهمم که چرا یک سی و هشت ساله با موهای جوگندمی، اینقدر احساس پیری میکند.