کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

آنچه ندارد عوض...

چهار سالم که بود، شش ساله ها بزرگ بودند چون به مدرسه میرفتند.
هفت سالم که بود، ده ساله ها بزرگ بودند چون سنشان دو رقمی شده بود.
ده سالم که بود، دوازده ساله ها بزرگ بودند چون مدرسه راهنمایی میرفتند.
سیزده سالم که بود، چهارده ساله ها بزرگ بودند، چون به دبیرستان میرفتند.
چهارده سالم که بود، هجده ساله ها بزرگ بودند چون به دانشگاه میرفتند و احیاناً ازدواج میکردند.
بیست سالم که بود، بیست و چهار ساله ها بزرگ بودند چون درسشان تمام شده بود، سر کار میرفتند و احیاناً ازدواج میکردند.
بیست و چهار سالم که بود، بیست و هفت ساله ها را آدم بزرگی میدانستم که تا این زمان باید تکلیف درس ، سربازی، شغل و ازدواجش مشخص شده باشد.
بیست و پنج سالم که بود، خودم آدم بزرگ شده بودم و نگران بودم که هنوز ازدواج نکرده ام.
بیست و شش سالم که بود، دیگر نگران ازدواج نبودم، بلکه محتاجش بودم.
بیست و هفت سالم هست و دارم سعی میکنم بفهمم که چرا یک سی و هشت ساله با موهای جوگندمی، اینقدر احساس پیری میکند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد