قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
چهار سالم که بود، شش ساله ها بزرگ بودند چون به مدرسه میرفتند.
هفت سالم که بود، ده ساله ها بزرگ بودند چون سنشان دو رقمی شده بود.
ده سالم که بود، دوازده ساله ها بزرگ بودند چون مدرسه راهنمایی میرفتند.
سیزده سالم که بود، چهارده ساله ها بزرگ بودند، چون به دبیرستان میرفتند.
چهارده سالم که بود، هجده ساله ها بزرگ بودند چون به دانشگاه میرفتند و احیاناً ازدواج میکردند.
بیست سالم که بود، بیست و چهار ساله ها بزرگ بودند چون درسشان تمام شده بود، سر کار میرفتند و احیاناً ازدواج میکردند.
بیست و چهار سالم که بود، بیست و هفت ساله ها را آدم بزرگی میدانستم که تا این زمان باید تکلیف درس ، سربازی، شغل و ازدواجش مشخص شده باشد.
بیست و پنج سالم که بود، خودم آدم بزرگ شده بودم و نگران بودم که هنوز ازدواج نکرده ام.
بیست و شش سالم که بود، دیگر نگران ازدواج نبودم، بلکه محتاجش بودم.
بیست و هفت سالم هست و دارم سعی میکنم بفهمم که چرا یک سی و هشت ساله با موهای جوگندمی، اینقدر احساس پیری میکند.
mhgh
شنبه 23 دیماه سال 1391 ساعت 07:03 ب.ظ