کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بدانید و آگاه باشید که من تا قبل از تیرماه 1388 ارتباطم با عناصر ذکور عند الزوم بود. (مثل حالا پررو نشده بودم) بعد از اون تاریخ که پای ما به جهان مجازی وا شد و با چارتا پسر گپ زدیدم، تا این تاریخ که واسمون جنسیت مخاطب هیچ فرقی (حالا هیچ هیچم نه ها، ولی مثلا) فرقی نمیکنه، فقط یه چیز فهمیدیم

آقایون کنایه نَـ  ـــوَ  فـــَهـــ مَـــن

اگر میخوای مطمئن باشی که حرفتو فهمیدن فقط باس لُری، رک و پوست کنده باهاشون حرف بزنی. 

دل به دلم ندادی، لااقل سر به سرم بذار

وسط این همه تلاش برای حفظ ثبات، یکی پیدا میشه که بهت میگه: از تغییر نترس بعد توفکر میکنی، اینه، همینه، همون تخته پاره ای که باید بهش بچسبی، شاید که به ساحل آرامش برسی

آیا تا بحال براتون پیش اومده که دو سال پیاپی تحت هیچ شرایطی، شب بدون کابوس نداشته باشید؟ پیش نیومده؟ آیا براتون پیش اومده که روزی صدبار برید تا ته خط و برگردید؟ پیش نیومده؟ 
در قرن بیست و یکم، یه تحصیلکرده به یه تحصیلکرده دیگه(که خودش و مشاورش تشخیص دادن که باید بره پیش دکتر اعصاب و دکتر متخصص تشخیص داده که طرف باید قرص بخوره)، میاد میگه این قرصا رو نخور! عوارض داره! خو برادر من! خواهر من! تو میدونی اگه نخورم عوارضش چی خواهد بود؟ نه واقعا میدونی؟ خو نمیدونی هیچی نگو! باشه؟ آفرین!

بعد یه خوبی که ورجن جدید مرورگرها داره، اینه که واسه بستن یه تب، نباس حتما اول بازش کنی.... خدا رحمت کنه هفت جد و آبائشون رو همین شب جمعه

در اوان جوانی، یک سیمکارت ایرانسل داشتیم که باهاش یک غلطهایی کرده بودیم. بعد از غلطهامون توبه کردیم، تصمیم گرفتیم سیمکارت را بسوزانیم. شونصد و نهصد و نود و چنجاه بار پینکد غلط دادیم، ولی لامصب نسوخت! شایستی سوخته بود و ما نمیفهمیدم... خلاصه این طوری شد که ما فهمیدیم تقوای ظرفرو باس بی خیال شد!

پ.ن. تقوای ظرف یعنی اینکه محیط خود را از عوامل وسوسه انگیز پاکسازی کنی.

گدا به گدا، رحمت به خدا.

زمانی استفاده میشه که از یکی یه چیزی بخوای، بعد طرف آه و ناله کنه و بگه خودش وضعش از تو بدتره.

پشت چراغ قرمزیم. یه خانوم در حالی که کالسکه بچه ش رو هل میده از جلومون رد میشه. بچه پشتش رو به ما کرده. به داداشم میگم: این چرا با دنیا قهره؟ پشتشو کرده به همه؟
میگه: تازه شده عین تو، بزرگ که بشه میشه مرضیه.
میگم: تعجب میکنم از این که یه فهمیده عین خودم پیدا شده....

امروز رفته بودم محضر که یه بابایی به خرج یه بابای دیگه، بابت خرید یه ملکی به من وکالت بده(فهمیدین که چی شد؟) بعد اون یارو باس پول محضرو میداد، چهار تومن بیشتر داد. بعد من تعجب کردم که چرا پول زیاد داد؟ خو ذهنم نمیرفت به سمت شیرینی، فروشنده که نباس شیرینی بده، خریدارباس بده. بعد از داداشم که همراهم بود پرسیدم چرا پول زیاد داد؟ داداشم در یک حرکت غافلگیرانه رید به هیکلم. گفت: شیرینی داد، البته چهار هزار تومن واسه تو که دیگه سر کار نمیری زیاده و من به روی خودم نیاوردم که الان تندیسی از عن هستم.
بعد اون بابایی که به خرج یه بابای دیگه به من وکالت داد بابت خرید ملک فکر کنم همون اندازه ای که امروز ادکلن زده بود (فرض کن 3ml) از لحاظ ریالی با کل لباسهای من برابری میکرد بعله !

توصیه شلغم خوردن به یک یزدی، عین توصیه اقتصادی به یک اصفهانیه