کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دارم به سرانگشت تدبیر، پی پی های کرمها رو از لای بادوما میکشم بیرون، بعدش ته مونده بادومشو میخورم! خو کرمه، توله سگ که نیست! پی پی ش تمیزه، شوما نمیفهمید! شما که پول بادوم ندادید! شما که ته جیبتون خالی نیست!... بعله!

گر تو بهتر میزنی بستان بزن

والا من همچین علاقه خاصی به صدای جاروبرقی ندارم.

گاهی باس به دوربین آفرین گفت، نه به عکاس

لذتی که در کار یواشکی هست، در گرفتن نوبل نیست.

زین پس به جای واژه مرتیکه جقی از واژه شونبول بر کف استفاده کنید.

اعتراف میکنم که اسکول خورم ملسه... اونقدرها هم ساده دل نیستما، ولی خب زود اسکول میشم!

اعتراف میکنم موجود عنی هستم که فقط تولد خودم یادم میمونه، اگرم به کسی تبریک بگم یا کادو بخرم، قطعا انتظار دارم جبران کنه، ولا غیر!

یه بارم یه مرد میانسالی یه کیسه پرتقال خریده بود، اومده بود کنار خیابون رو نیمکت نشسته بود، ماشینها رو نگاه میکرد. یعنی نمیخواست بره خونه؟ یا کسی منتظرش نبود؟ یا چی؟

کار دل دوست داشتنه، بازنشستگی هم نداره

یه وقتایی آدم واقعا به غنا میرسه، بی نیاز، بی نیاز، بی نیاز... اینا بازی با کلمات نیست. درسته لحظه است، درسته موندگار نیست، اما حقیقت داره