کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۹۰۲۲۸

یه ساقی سیمین ساق هم نداریم که امشب ما رو بنوشاند به یاد بزرگ آگنوستیک عالم، جناب خیام. واسه چی زنده ایم واقعا؟

گه تو این مملکت و اقتصادش

آخه ما تا کی باید ضرر بی پولیمونو بدیم؟

دو هفته پیش عزم جزم کردم که بعد از پنج سال گوشیمو عوض کنم، اونقدر حقوقمو دیر دادن که پونصد تومن افتاد رو قیمتها. شتتتتتت

981227

توی این روزهای کرونا و قرنطینه و فشار و هوا شدن کار و زندگی و عید و بهار و نگرانی از چیزی که واقعاً نمیدانیم چقدر نگران کننده میتواند باشد و بطور خلاصه در این وضعیت "ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت" همه کاربرهای فضای مجازی شده اند معلم اخلاق در خانواده و از این بلا برای ما حکمتهای شادان و تابان استخراج میکنند!

حالم بهم میخورد از یَک یَکتون!





پ.ن.

کوزکوی درونم میگه همینو بذار استیتوس واتساپ و بدین وسیله برین به خاندان فخیمه و دوستان فرهیخته ای که با مته چهارده و دریل تاخیری اعصاب ما رو آبکش کردن. 

شما یادتون نمیاد، یه زمانی پسرها عاشق اولین زنی میشدن که بهشون میداد;)
بحث جدی در مورد چرایی و چگونگیش کار من نیست، ولی یادمه اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد موج ازدواج پسرهای جوون با بیوه های بزرگتر از خودشون راه افتاده بود که حتی تو سریالهای تلویزیون هم مکرراً بهش پرداخته میشد. داداش کوچکترم و برادرشوهر خواهرم جزو کسایی بودن که چنین تصمیمی داشتن و خانواده هاشون با جدیت جلوشونو گرفتن؛ اما دورادور شاهد پسرهایی بودم که به قیمت طرد شدن از خانواده تونستن به معشوق نامتعارفشون برسن. قضاوتی روی خوب یا بد بودن کارشون ندارم، فقط دلم میخواد بدونم پشیمون نشدن از این سنت شکنی؟

سال 92 بابت کمردرد دوهفته خونه خوابیدم، استراحت مطلق. بعد از اون دنبال این افتادم که سبک زندگیمو بهبود بدم. یکی از قسمتهای مهم صندلی اداره بود که ساعتها باید روش مینشستم، گرون بود ولی غیراستاندارد. تحقیق کردم و یه پشتی صندلی خوب پیدا کردم. با فروشنده مذاکره کردم که اگر تعداد بالای 50 تا بخریم 20 درصد هم تخفیف بده. بعد موضوعو به واحد اداری گفتم، کارمندهای ازگلش جواب سربالا دادن. گفتم یابوها فردا خودتونم بدتر از من میشید، حداقل موضوع رو به رئیستون منتقل کنید بعدبگید نمیشه. خلاصه قبول نکردن و من یه دونه واسه خودم سفارش دادم. بعد از اینکه روی صندلیم نصبش کردم همکارها دونه دونه اومدن امتحانش کردن و خیلی خوششون اومد. چند ماه بعد واحد اداری واسه تمام صندلی ها پشتی طبی گرفت اونم بدون تخفیف! به بچه های اداری گفتم حالا که برای همه از اینا گرفتین پول پشتی من رو هم بدین. گفتن فاکتورشو بیار. دوباره یه پولی دادم به پیک که فاکتور مهردار برام بیاره و تحویلشون دادم. بعد چند بار پیگیری گفتن نمیشه، نمیدیم. یعنی شرکتی که میلیار میلیارد سرمایه اش بود و همه رقم بریز و بپاشی توش جریان داشت، 52800 تومن پشتی صندلی من رو پیچوند! که البته این فقره چیزی نبود جز یکی ازبیشمار بیشعوریهای همکاران اداری. 


وقتی داشتم واسه تسویه برگه اموال امضا میکردم بهشون گفتم من اون پشتی رو که خودم خریدم با خودم میبرم، گفتن نمیشه. همه صندلی ها پشتی داره، تو اون یه دونه رو ببری ضایع است، ما باید بریم بگردیم یه دونه شکل اون پیدا کنیم. گفتم پولشو خودم دادم چرا نباید ببرم؟ گفتن شر درست نکن، مجبور میشیم به نگهبانی بسپریم، جلوتو بگیره. یعنی بی شرفها در حد دزد سرگردنه میخواستن باهام برخورد کنن!! حتی همون موقع هم پیشنهاد ندادن بیا پولشو بگیر برو دنبال کارت. من هم بحث بی فایده نکردم، با لبخند خداحافظی کردم و اومدم بیرون. چند روز بعدش دوباره باید میرفتم شرکت دنبال تتمه کارهای اداری و یه سری کتاب و وسیله که جا مونده بود. قبل از رفتن یه کیسه خیلیییی بزرگ گذاشتم تو کیفم. بعد از تموم شدن کارها و آخرین لحظه قبل از خروج رفتم پشت میزم و بی سر و صدا پشتی صندلیو ازش جدا کردم و گذاشتم تو کیسه بزرگ و بقیه کتابها و خرت و پرتهامو ریختم روش و با خودم بردم خونه. من که دیگه نمیخواستم برم سر کار، اون پشتی طبی هم دیگه به دردم نمیخورد، فقط جامو تنگ میکرد، ولی مهم بیلاخ نشون دادن به همکاران بیشعور و بی شرف اداری بود. 



الان که دوباره پشتی طبی رو لازم دارم، یاد این ماجرا افتادم و یاد اینکه تو این مملکت هر جا بری و هر کار بکنی در احاطه یه مشت بیشعوری که حتی معلوم نیست از بیشعور بودن چه منفعتی میبرن که اصرار دارن ادامه ش بدن. 

981126

بهترین اتفاق زندگی من؟

بی تردید مادر شدنم

راستش بدویت و حتمیت مادرانگی را دوست دارم، وقتی آبستنی، وقتی می زایی و وقتی نوزادت را تغذیه و مراقبت میکنی، در همه این حالات که از حیات فرزندت دفاع میکنی هیچ شکی به درست یا غلط بودن کارت نداری. وقتی فرزندت را در درونت حس میکنی، یا وقتی در آغوشش میگیری شک نداری که عاشقش هستی. راستش در زندگی من کم پیش آمده که از چیزی  اینقدر مطمئن باشم. شاید اگر در زمان دیگر یا سرزمین بهتری بودم بارها و بارها و بارها بارور و مادر میشدم، که نیستم. توی این منطقه ملعون و در این زمان منفور ترجیح میدهم حسرت فرزندان بسیارم را به اندوه و تشویش آینده شان بخرم. 

خرده مکالمات زن و شوهری - نخوردیم نون گندم

شوهر: [به اشاره ی سر توجه زن را به سمت پیاده روی تاریک و بی عبور جلب میکند که در آن زن و مردی مشغول بوسه و تبادل بزاقند]

زن: چه اشکالی داره؟

شوهر: زمان ما اشکال داشت!

زن: گُه تو زمان ما. 

981015

ما سالهاست صدریالی را به چشم ندیده ابم اما صددلاری در امریکا اسکناس درشت محسوب میشود. واضح است که این اقتصاد در برابر آن اقتصاد مگسی است که فقط میتواند مزاحمت ایجاد کند و  هر چقدر هم که وزوزش را بلندتر کند ماهیتش عوض نمیشود. این واقعیت ساده ای است که ایرانی عقده ای نمیتواند بپذیرد. 

اولین راه رهایی از حقارت این است که بپذیری حقیری. و اگر نپذیری؟ میشود همین استحمار مهوعی که شاهدش هستیم. عده ای پیدا میشوند که بادکنک غرورت را آنقدر باد کنند تا بترکی! این روزها بادکنک کوچولوها سیل جمعیت راه می اندازند تا لاشه بادکنک بزرگ را ببرند زیر خاک پنهان کنند و باور کنند روحش سبکتر از همیشه دارد توی آسمان پرواز میکند. دوست دارند باور کنند شجاعت و کیاست یک فرد که اصرار داشت از جنس خودشان است آنها را و دنیا را از دست داعش نجات داده است. وقتی کسی دوست دارد چیزی را باور کند، نمیشود کاری کرد. سالهاست باور کرده ام برای این بیشعورها نمیشود کاری کرد. فقط منتظرم کارناوال تمام شود.

تشنه و مومن به تشنه موندن...

درددل میکنه، از خودش ناراضیه. میگم تو همینی و این چیزی که هستی بد نیست. من نقطه مقابل تو هستم ولی من هم مشکلات خودمو دارم. تو فقط سر جات نیستی، همونطور که من سرجام نیستم. میگه هر دومون ریدیم. میگم کل قبیله مون ریده. 

فلفلی: باباها همه عینکین
باباش: نه بابا، همه باباها عینکی نیستن
فسقلی: بابای ما عینکیه
فلفلی: بابای محیا عینکیه
من: بابای امین عینکی نیست. بعضی باباها عینکین بعضی باباها عینکی نیستن.
فسقلی: توتوم (کدوم) باباها عینکی نیستن؟
باباش: باباهایی که زود عروسی میکنن.
من:=))))))))