کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

سال 92 بابت کمردرد دوهفته خونه خوابیدم، استراحت مطلق. بعد از اون دنبال این افتادم که سبک زندگیمو بهبود بدم. یکی از قسمتهای مهم صندلی اداره بود که ساعتها باید روش مینشستم، گرون بود ولی غیراستاندارد. تحقیق کردم و یه پشتی صندلی خوب پیدا کردم. با فروشنده مذاکره کردم که اگر تعداد بالای 50 تا بخریم 20 درصد هم تخفیف بده. بعد موضوعو به واحد اداری گفتم، کارمندهای ازگلش جواب سربالا دادن. گفتم یابوها فردا خودتونم بدتر از من میشید، حداقل موضوع رو به رئیستون منتقل کنید بعدبگید نمیشه. خلاصه قبول نکردن و من یه دونه واسه خودم سفارش دادم. بعد از اینکه روی صندلیم نصبش کردم همکارها دونه دونه اومدن امتحانش کردن و خیلی خوششون اومد. چند ماه بعد واحد اداری واسه تمام صندلی ها پشتی طبی گرفت اونم بدون تخفیف! به بچه های اداری گفتم حالا که برای همه از اینا گرفتین پول پشتی من رو هم بدین. گفتن فاکتورشو بیار. دوباره یه پولی دادم به پیک که فاکتور مهردار برام بیاره و تحویلشون دادم. بعد چند بار پیگیری گفتن نمیشه، نمیدیم. یعنی شرکتی که میلیار میلیارد سرمایه اش بود و همه رقم بریز و بپاشی توش جریان داشت، 52800 تومن پشتی صندلی من رو پیچوند! که البته این فقره چیزی نبود جز یکی ازبیشمار بیشعوریهای همکاران اداری. 


وقتی داشتم واسه تسویه برگه اموال امضا میکردم بهشون گفتم من اون پشتی رو که خودم خریدم با خودم میبرم، گفتن نمیشه. همه صندلی ها پشتی داره، تو اون یه دونه رو ببری ضایع است، ما باید بریم بگردیم یه دونه شکل اون پیدا کنیم. گفتم پولشو خودم دادم چرا نباید ببرم؟ گفتن شر درست نکن، مجبور میشیم به نگهبانی بسپریم، جلوتو بگیره. یعنی بی شرفها در حد دزد سرگردنه میخواستن باهام برخورد کنن!! حتی همون موقع هم پیشنهاد ندادن بیا پولشو بگیر برو دنبال کارت. من هم بحث بی فایده نکردم، با لبخند خداحافظی کردم و اومدم بیرون. چند روز بعدش دوباره باید میرفتم شرکت دنبال تتمه کارهای اداری و یه سری کتاب و وسیله که جا مونده بود. قبل از رفتن یه کیسه خیلیییی بزرگ گذاشتم تو کیفم. بعد از تموم شدن کارها و آخرین لحظه قبل از خروج رفتم پشت میزم و بی سر و صدا پشتی صندلیو ازش جدا کردم و گذاشتم تو کیسه بزرگ و بقیه کتابها و خرت و پرتهامو ریختم روش و با خودم بردم خونه. من که دیگه نمیخواستم برم سر کار، اون پشتی طبی هم دیگه به دردم نمیخورد، فقط جامو تنگ میکرد، ولی مهم بیلاخ نشون دادن به همکاران بیشعور و بی شرف اداری بود. 



الان که دوباره پشتی طبی رو لازم دارم، یاد این ماجرا افتادم و یاد اینکه تو این مملکت هر جا بری و هر کار بکنی در احاطه یه مشت بیشعوری که حتی معلوم نیست از بیشعور بودن چه منفعتی میبرن که اصرار دارن ادامه ش بدن. 

نظرات 2 + ارسال نظر
مادر تنها شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 03:52 ب.ظ

چقدر خوشحال شدم پشت صندلی رو‌باتهاه تونستی برداری و حقت رو‌چرفتی!

ای بابا
اونقدر حق ازم خورده شده و هیچ غلطی نتونستم بکنم. دلمو خوش کرده ام به این پشتی صندلی

مادر تنها سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 01:52 ق.ظ

ببخشید چقد اشتباه تایپی داشتم
می دونم چی می گی اما همینشم ادم رو امیدوار می کنه برای حق گرفتن های بعدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد