کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یک روز همکوآلا میشوم همین جوری میچسبم به درخت، چشمهایم را هم  میبندم که اگر کسی از آن طرفها رد شد نبینمش، که کنجکاو نشوم که او که بوده و چه کار داشته، که حتی مجبور نشوم برایرفع کنجکاوی تکانی بخورم.

یه روزم یه موسسه باز میکنم، اسمشو میذارم موسسه مهرورزی. بعد اونجا چند نفر خل و چل مثل خودم استخدام میکنم که به همه مهر بورزیم، خصوصا اونایی که کمبود محبت دارن. بغل و نوازش و بوسه و قربون و صدقه هم از دیگر خدمات این موسسه خواهد بود. بعد آدما بیان پول بدن به ما، بعد ما دوستشون داشته باشیم، قربونشون بریم.

یه روزم شناسنامه م رو میسوزونم، ابروهام رو میتراشم، مژه هام رو میچینم، موهام رو از ته میزنم. با تیغ یه خط میندازم روی لپم... یا نه، اون خال مادرزادی رو (که همه فکر میکنن سالکه) درش میارم و با پنبه اونقدر فشار میدم تا خونش بند بیاد. همه این کارها رو میکنم که دیگه کسی نشناسدم....

یه روزم قوطی کنسرو میشم، خالی و سبک که شدم پرتم میکنن تو کوچه، از جلوی پای یه بچه تخث سر در میارم که با پاش شوتم میکنه  تو جوب، بعدشم کسی از سرنوشتم خبردار نمیشه

یه روزم به دخترم میگم میخوای بدونی مامانت چه روزایی رو گذرونده، بیا، این نشونی اینترنتی رو بگیر، برو نوتهای مامانت رو بخون.....