چشمام باز شد، مغزم گفت یادت نره قبل از خواب داشتی غصه میخوردی. بدنم گفت باید پهلو به پهلو بشم چون کمرم درد گرفته، مغزم گفت خفه شو اول از همه باید بغض و اشک چشم تولید کنم، این وقت صبح، قبل از هر چیزی باید غصه خورد، زیاد و طولانی.
من نمیدونم اصطلاح دل شکستن از کی و توسط چه کسی باب شد، فقط به نظرم میرسه که خیلی هوشمندانه است. دل آدم که میشکنه، مثل یه ظرف شکسته است که دیگه هیچی توش بند نمیشه، هیچ عشقی، هیچ عاطفهای، حتی هیچ نفرتی. هر چی بریزی تو دل شکسته، دیر یا زود سر میخوره و از لای ترکهاش در میره. تو آخرین گوشهی سالم قلب منو شکستهای مرد، دیگه یه جای سالم هم نداره. حالا که سرت خلوت شده، یاد من افتادی؟ چه حیف که نمیدونی هر چقدرم عشق بریزی توی این دل شکسته، بیفایده است. نه که عشق تو، دیگه عشق هیچ بنیبشری تو دل من بند نمیشه.
خانم معلمشون گفته با بچهها وضو تمرین کنید. بچهم وضو که گرفت گفت برم نماز بخونم؟ گفتم برو بخون. سجاده پهن کرده، چادر پوشیده، میگه مامان رو به قبلمو؟ روی پلمو:)))
توی بازار آنلاین چیزهای کوچک تزئینی میبینم، دیوارکوبهای فانتزی و یک ست قوری و قندان و دو فنجان سرامیکی که رویش آلبالو و گیلاس دارد.دلم برای همهشان ضعف رفته اما فکر میکنم داشتن این چیزها با داشتن بچه جور درنمیآید. بچههای من استاد گند زدن به همه چیزند. از فکر اینکه اینها را بخرم و بعد بچهها به جانش بیافتند و سرنوشتشان را پیوند بزنند به هزاران چیز ریز دوست داشتنی دیگری که به فنا دادند، عصبانی میشوم. یادم میافتد چهار هفته آزگار (بخوانید فاکینگ چهار هفته) است که اتاق خوابم را بهم ریختهام تا مرتبش کنم و بعد همه وسیلهها را ریختم توی سبد و گذاشتمش کنار اتاق و وضع از چیزی که بود بدتر شد. حجم کارهای روزانه زیاد است و توان و حوصلهی من برایشان کافی نیست، زورم فقط به اتاق خودم میرسد که رهایش کنم. هر روز غذا پختن، ظرف شستن، مرتب کردن آشپزخانه و هال و پذیرایی و اتاق بچه و مدیریت تکالیف بچهها سر جای خودش است. شنبهها باید ببرمشان کلاس شطرنج، سه شنبهها کلاس موسیقی. مدام باید از خانه بیرون بروم و خرید کنم، یک روز در هفته ترهبار، دو روز نانوایی، گاهی لوازم التحریر، گاهی کفش و لباس، گاهی هدیه برای فلان دوست، گاهی لیوان و چنگال، گاهی آرایشگاه، گاهی مطب دکتر، گاهی دفتر حقوقی، گاهی بنگاه معملات ملکی، گاهی انتشارات. خلاصه نمیفهمم چطور اول هفته تبدیل میشود به آخر هفته. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید چطور یک زمانی در زندگیام آنقدر بیکار میشدم که حوصلهام سر میرفت؛ یعنی حوصلهی کار کردن داشتم ولی کاری برای انجام دادن یا سرگرم شدن نداشتم!!! مگر میشود؟ مگر امکان دارد آدم همهی کارهایش تمام بشود؟! سالهاست که همیشه کاری برای انجام دادن دارم، یا در حال انجام آن هستم یا دیگر تاب و توان انجامش را ندارم و فقط حرص انجام نشدنش را میخورم. در این عمر چهل ساله، حقیقتاً کاری جانفرساتر از بچهداری انجام ندادهام. دلم میخواهد این دوران پرتلاطم تمام بشود، بروم برای اتاق خوابم تزئینیهای کوچک بخرم، هفتهای یک بار گردگیریشان کنم و با خودم بگویم یادش بخیر، یک زمانی هیچ چیز در خانهی من از گزند اطفال وحشیِ تربیتناپذیرم در امان نبود. کسی چه میداند، شاید اطفالم که بزرگ شدند خودشان برایم هدیههای کوچک بیاورند. خیال بباف زن، که آدمیزاد بدون خیالهای خوش دیوانه میشود.
در این لحظه حس میکنم همه کارهایی که دارم میکنم تخمی و شخمی و بیمعنی و بیارزشه
مشکل خاصی ندارم، همه چی سر جاشه
ولی اون حس «خب که چی» عین بوی چُس پیچیده تو مغزم
توی این مراسمهای ختم و چهلم پدرشوهرم خیلیا رو برای اولین بار میدیدم، خیلیا رو هم از قبل میشناختم. اونها که خیلی پیشتر و بیشتر از من خصایص حسنهی! مادرشوهرم رو میشناسن، متعجبن که من چطور تا این حد دووم آوردهم. در نهایت به این نتیجه رسیدن که حتماً من از فرط عشقی که به شوهرم دارم اینجور پای کار خودش و خانوادهش وایسادهم و بهشون خدمات بیمنت میدم. غافل از اینکه من ذاتاً خدمات رسانم، و این موضوع ربط مستقیمی به خدمات گیرنده نداره. من نمیتونم بشینم و ببینم کسی که یه ربط کوچیکی به من داره کارش لنگ مونده؛ چه برسه به اینکه ببینم شوهرم-که شرعاً و عرفاً وابستهترین آدم به منه- عین خر تو گل مونده. من نمیتونم ببینم مجلسی که من هم میزبانشم داره بد گردونده میشه؛ نمیتونم بیتفاوت باشم و این طور مسائل رو به یه ورم بگیرم. شاید این رفتارهای من نتیجه یک عمررررررر آموزشهای مادرم در زمینهی آبروداریه. حالا این مرد که خوبی و بدی خودشو داره، حتی اگه یزید و سرتاپا ایراد هم بود، باز من تا آخرین نفس پا کارش میایستادم چون نمیتونم کاری غیر از این بکنم، چنین چیزی در نهادم نیست. حتی دنبال قدرشناسی هم نیستم. خودم رو شناختهم و میدونم که برای داشتن احساس بهتر باید به ذات خودم عمل کنم؛ ذات من همین رفتارهای مادرانه، بخشندگی، حامی بودن و مدیریت بحرانه.
پ.ن.
در این صبح تازه، آرزو میکنم دیگه تا آخر عمرم این زنک وقیح بیآبرو و خودخواه، نفهم نفرتانگیز و پول حیف کن رو نبینم. به نظرم دیگه بسه.
بزرگترین تنبیهی که برای آدمها در نظر میگیرم، حذف خودمه. اگه بشه که به طور کلی از زندگیشون محو میشم و اگه نشه، محبت و خدماتم رو ازشون میگیرم و در ناچارترین حالت، این وضع کسشریه که الان با شوهرم دارم. منی که براش شعر میخوندم و مینوشتم، منی که شبها دم گوشش زمزمه میکردم، دو ساله که آغازگر هیچ گفتگوی عاطفی نیستم. یکساله که به هیچ کدوم از ابراز محبتهای کلامیش هیچ پاسخ کلامی نمیدم و فقط لبخند میزنم. جالبه که قبل از این خیلی در خرج کردن کلمات خسیس بود، ماهها میگذشت و یه دوستت دارم از دهانش درنمیومد، اما در این مدت، مدام اینجور حرفها رو بیشتر و بیشتر میزنه. چه فایده؟ وقتی همهی جانم تشنهی شنیدنش بود، همه چیزو به مسخره گرفت. حالا که اصلا برام مهم نیست. دیشب ده دقیقه داشت تو گوشم زمزمه میکرد؛ ده دقیقه برای ما رکورد عجیب و غریبیه! ولی در من چه حسی برانگیخت؟ تأسف. متأسف شدم از اینکه این احساسات، اگر هم واقعی باشه کاملاً یک طرفه است. من حتی دیگه نیازی نمیبینم که تظاهر کنم. در تمام اون ده دقیقه فقط لبخند میزدم و منتظر بودم تموم بشه. شاید هم خودش این وضعیت رو بیشتر دوست داشته باشه، اینکه من معشوق بیرحم و سردی باشم که اون عشقش رو به پام میریزه و من محل سگ بهش نمیذارم. اما به هر حال من دلم براش میسوخت، از دیدن تلاشش رقّتم گرفته بود ولی دلم برای خودم بیشتر میسوخت. حالا هم اینجا نشستهم و دارم واسه خودم اشک میریزم. از خودم مییپرسم چته؟ مگه قرار نبود دیگه نذاری غم سوار کولت بشه؟! آدم چه تصوراتی که نداره و زندگی چه لحظههایی که رقم نمیزنه. خوبیش اینه که یاد گرفتهم صبح که شد، همه رو فراموش کنم و بچسبم به روز تازهم. درسته که تو این روز تازه هم برام نریدهن ولی خب تا وقتی یه روز تازه هست، یه روز تازه هست (سلام استاد خیابانی). ولی جدی که بخوایم نگاه کنیم، تا وقتی زندهایم همین روز تازه، تنها چیزیه که زندگی برامون داره، پس چرا دو دستی بهش چنگ نزنیم؟ شاید فردا یه چیز کوچیکی بهتر شد. شاید یه ذره شادی و لذت بیشتری نصیبمون شد. کسی چه میدونه؟!