کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

از غبار بپرس-جان فانته- بابک تبرایی

به یک بار خوندنش میارزید ولی اون همه تعریف و تمجیدی که ازش شده بود، در فهم من نمیگنجه. مترجم سبک جالبی داشت، کل داستان بصورت محاوره‌ای ترجمه شده بود.

متوجه شده‌م براتیگان، بوکوفسکی و فانته؛ کتگوری رو تشکیل میدن که به درد من نمیخوره:))

۰۲۰۸۰۳

احساس میکنم چند روزی است که کاملاً عوض شده‌ام، ولی نمیتوانم توضیح بدهم چطور. با خودم فکر میکنم شاید باز هم کار هورمونهای نابکار است، اما چیزی درونم میگوید این تغییر عمیقتر از آن است که بتواند کار هورمون باشد. هنوز هم هورمونها افت و خیز خودشان را دارند اما به نظر میرسد کشتی روان من در این دریای مواج کمتر سرگردان است. دوست دارم با نوشتن وضع فعلی خودم را توضیح دهم و بررسی کنم ولی همین ناتوانی در نوشتن هم بخشی از آن تغییری است که بدان اشاره کردم. میتوانم اینطور بگویم که با غم به صلح رسیده‌ام، اجازه داده‌ام همانجا که هست (در مساحت قابل توجهی از قلبم) زندگی‌اش را بکند و من و شادی و احساس زنده بودن هم در گوشه‌ای در امان بمانیم و روزگارمان را بگذارانیم. درون من همیشه نزاع سهمگین غم و شادی در جریان بود. غم از درون و بیرون حمایت میشد ولی شادی، نه؛ پس عجیب نبود که غم برنده و شادی بازنده ای رنجور باشد. حالا اما حمایت درونی از غم را به حداقل رسانده‌ام، دیگر در درونم غم را تغذیه و تقویت نمیکنم و نمیگذارم تبدیل به اندوهی عمیق و مکنده شود. البته اندوه عمیق، آنچنان هم بی‌خاصیت نبود. غمگین که بودم بیشتر و بهتر مینوشتم. اما چه اهمیتی دارد؟ مطلقاً هیچ.