نوشته بود «دنبال کسی نباش که بتوانی با او زندگی کنی، دنبال کسی باش که نتوانی بدون اون زندگی کنی«. وی در ادامه خاطرنشان نکرده بود که بعد از یافتن چنین کسی چه باید کرد؟ احتمالا منظورش این بوده که سعی کنید در کلیشه «تا آخر عمر با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند» جا بشوید؛ ولی چه میشود کرد که بعضیها کلیشه بر عکس دوست دارند؛ او را پیدا میکنند، زجرش میدهند، از خودشان میرانندش و نهایتاً از جای خالیاش زیارتگاه میسازند و برای گریاندن زائران مرثیه میسرایند. سالهاست که گول قیافههای شکست خورده عاشقان دوزاری را نمیخورم. آنان که به جای درمان زخمهای باز و عفونی روانشان، روان دیگری را مخدوش میکنند، همانانند که مراقبت از عشق را بلد نیستند، پس سزاوار تنهاییاند.
۰۱۰۸۲۶
دلم بازی میخواهد، من بازیگوش کجاست؟
دلم حاضرجوابی میخواهد اما کسی و موقعیتی نیست که بتوان با زبان ضربه فنی اش کرد یا حتی از او شکست خورد. زندگی ام با فرزندانم سرشار است از ژست مادرانه، خوش ندارم وارد بازی یکی من بگو و یکی تو بگوی مادر و فرزندی شویم، پس همه حرفهایشان را منطقی پاسخ میدهم. گاهی که شوخی خفیفی رو میکنم بچه بیش از آنکه بخندد تعجب میکند. با همسرم هم اصلا وارد بازی نمیشوم، قاعده بازی های من را بلد نیست و بازی های اوهم برای من سطحی و سخیف است. تلاشهای قبلیم برای بازی با او فقط یاس سرخوردگی ام را عمیقتر کرد، حالا دیگر ترجیح میدهم توی همان شوخی های رختخوابی متوقف شویم و جلوتر نرویم؛ به قول معروف آزموده را آزمودن خطاست. در یک سال اخیر تنها یک مصاحب مطبوع داشته ام، آن هم خانم دکتری بود که چند جلسه فرزندپروری با هم داشتیم، چند سالی از من کوچیکتر بود، باهوش بود و او هم از مصاحبت من لذت میبرد. برای من احساس لذت طرف مقابل، به اندازه لذت خودم مهم است. متاسفانه اینطور به نظرم می رسد که اغلب مخاطبینم من را حوصله سر بر ارزیابی میکنند و برای فرار از این حس ناخوشایند در برابرشان ساکت و خنثی میشوم. راستش ساکت و خنثی بودن چندان هم آسان نیست، آن هم در دراز مدت. اصلی ترین دلیلی که از خانه مادرشوهرم متنفرم همین است که تمام مدت هر چه انرژی دارم صرف ساکت و خنثی ماندن میشود. در محل کار هم که با همکاران فرسنگها فاصله فکر دارم. آخر مگر یک یار موافق چیست که روزگار از من دریغ میکند؟
بیش از چهار ساعت است که دارم توی تو.ییتر میچرخم و دنیا دور سرم میچرخد. مواجهه یکجا و عریان با این حجم از کثافت جاری در رگهای مملکت،رویینروانی* میخواهد. فکرش را بکن من با این روان مخدوش علیل، چطور میتوانم دوام بیاورم؟ با همه وجود دلم میخواهد فردا کف خیابان باشم و خشم و نفرتم را فحش و شعا.ر و آتش کنم اما نمیشود. حتی یار موافقی ندارم که با او درد دل کنم. دنیا دور سرم میگردد و میگردد و میگردد و من نمیدانم دیو چو بیرن رود، فرشته درآید؟ یا باز دیو دیگر آید؟ بچهها رافردا مدرسه بفرستم یا نفرستم؟ فوت قائم به سماور بکنم یا نکنم؟
*رویینروان کلمه من درآوردی است، ملهم از رویینتن. رویینروان کسی است که روانش آسیبناپذیر است.
این روزها بیشتر از همیشه کتاب میخونم/میشنوم. به خودم میام میبینم ذهن بازیگوشم سی صفحه از رمان حرافانهای رو خونده و فهمیده بدون اینکه بشماردشان؛ که برای من یه رکورده. ای وای و هزاران وای که دیر فهمیدم تنها راه وصل شدنم به زندگی همینه. از زندگی که بیزار میشم، میفهمم که وقتشه خودم رو لای ورقهای کتابی گم و گور کنم. از شتاب زندگی که ترمز میبرم، میفهمم که باید فرمونو بگیرم سمت خاکی کتاب. «روان درمانی اگزیستانسیال» رو هنوز دارم مزه مزه میکنم. «دنیای سوفی» رو که نه سال پیش شروع کردم، رسوندهم به کانت. از «مامان و معنای زندگی» دو تا داستان گوش کردهام. «شبهای روشن» را هم عین لالایی گوش میدهم و میخوابم اما بیشتر از همه تمرکزم روی «زندگی جای دیگری است»ه. یک لیست بلند و بالا هم دارم از کتابهای نیمه تمامی که البته دوست دارم تمامشون کنم. در صدر لیست «ثریا در اغما»ست. الیته که فصیح امام من است ولی باید اعتراف کنم قلمش در این رمان به فصاحت همیشگی نیست. داستان بیش از اندازه تلخ و خالی از کنایههای رندانه و شوخیهای منحصر به فرد فصیحانه است و خیلی کند و یخ زده پیش میرود اما علاقمندم تا تهش را بخوانم. یادمه تو مصاحبه شغلی که زمستان۹۸ داشتم، ازم پرسید چه کتابی میخونی و من اسمشو گفتم. اون موقعها فرصت بیشتری برای شببیداری خوندن و نوشتن داشتم. همه اون فرصتها رو با شندرغاز حقوق ماهانه و بهانهی معقول برای دور شدن از خانه و خانواده عوض کردم. اما این روزها اونقدر بهانه برای حال بد دارم که بعید نیست محض زنده موندن هم که شده بتونم تمومش کنم.
یکی عافیت طلب بودو دیگری مصلحت اندیش
در طول زندگی هر آدم چیزهایی از او گرفته میشود که در دراز مدت ویرانش میکند. مثل شکستن ستون یک پل است، شاید در لحظه اول بتوانی سر پا بمانی اما گذر زمان و فشار رفتنها و آمدنها کار را تمام خواهد کرد. اگر پلی هستی که از هر دو پایهات (عشق و ایمان) شکستهای، روی دیرکهای مهرمادری خودت را سرپا نگه دار و تلاش کن پایههای تازهای بسازی برای آوار نشدن. تو زنی، اگر حال خوبی قرار است زاده شود، منبع آن کسی جز خودت نیست. اینها شعر و شعار نیست، درد و دل خواهرانه است. به جای رویاهای سیندرلاطور و انتظار اینکه بعد از عروسی تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنی؛ بنشین فروزن (یخزده) را ببین و باور کن بیقراری، آشوب و ویرانی بخشی از جریان زندگی است و گاهی خراب کردن حیاتیتر از ساختن است. آنهایی زنده میمانند که هر وقت لازم شد بازسازی را بلد باشند.