این روزها بیشتر از همیشه کتاب میخونم/میشنوم. به خودم میام میبینم ذهن بازیگوشم سی صفحه از رمان حرافانهای رو خونده و فهمیده بدون اینکه بشماردشان؛ که برای من یه رکورده. ای وای و هزاران وای که دیر فهمیدم تنها راه وصل شدنم به زندگی همینه. از زندگی که بیزار میشم، میفهمم که وقتشه خودم رو لای ورقهای کتابی گم و گور کنم. از شتاب زندگی که ترمز میبرم، میفهمم که باید فرمونو بگیرم سمت خاکی کتاب. «روان درمانی اگزیستانسیال» رو هنوز دارم مزه مزه میکنم. «دنیای سوفی» رو که نه سال پیش شروع کردم، رسوندهم به کانت. از «مامان و معنای زندگی» دو تا داستان گوش کردهام. «شبهای روشن» را هم عین لالایی گوش میدهم و میخوابم اما بیشتر از همه تمرکزم روی «زندگی جای دیگری است»ه. یک لیست بلند و بالا هم دارم از کتابهای نیمه تمامی که البته دوست دارم تمامشون کنم. در صدر لیست «ثریا در اغما»ست. الیته که فصیح امام من است ولی باید اعتراف کنم قلمش در این رمان به فصاحت همیشگی نیست. داستان بیش از اندازه تلخ و خالی از کنایههای رندانه و شوخیهای منحصر به فرد فصیحانه است و خیلی کند و یخ زده پیش میرود اما علاقمندم تا تهش را بخوانم. یادمه تو مصاحبه شغلی که زمستان۹۸ داشتم، ازم پرسید چه کتابی میخونی و من اسمشو گفتم. اون موقعها فرصت بیشتری برای شببیداری خوندن و نوشتن داشتم. همه اون فرصتها رو با شندرغاز حقوق ماهانه و بهانهی معقول برای دور شدن از خانه و خانواده عوض کردم. اما این روزها اونقدر بهانه برای حال بد دارم که بعید نیست محض زنده موندن هم که شده بتونم تمومش کنم.
کاری که منم برای زنده موندن، یا شاید زنده شدن میکنم همینه… حداقل کاری که این روزا میکنم اینه