دیشب باز خوابشو میدیدم، تو خونه آقاجون بودیم، بزرگ بودیم، میدونستم یه پسر داره ولی نه بچه های من اونجا بودن نه بچه اون. مثل قدیما لاغر بود، یه دامن لنگی با پارچه شلوغ پوشیده بود. زیبا و پرشور بود، مثل قدیما. نمیفهمیدم خوابه، یادم نبود هفت ساله با هم حرف نزدیم، گرم و صمیمی بودیم مثل قدیما. یه عالمه حرف زدیم شلوغ کردیم، خندیدیم. صبح داشتم فکر میکردم چرا یهو و بی مقدمه باز اومده به خوابم؟ یادم رفته بود امروز تولدشه و ناخوداگاه من حواسش جمعتره.
به خودت میای میبینی داری به قضاوت یه مشت آدم مریض متوهم اهمیت میدی و اصلا بلد نیستی چطور میشه اینجور نباشی.
تقریبا یک ماه پیش یه توییت زدم در مورد مزاحمتهای خیابونی، آخرش هم نوشتم چرا طرح جمعآوری «آلتهای سرگردان» رو اجرا نمیکنند؟توییتم طبق معمول زیاد لایک نخورد ولی از اون موقع ترکیب «آلتهای سرگردان» رو چندین بار تو فضای مجازی خوندهم یا شنیدهم. انگار کمبود واژه واسه توصیف این ژانر جبران شده:)))
امسال تو روز مادر حسم شبیه روزای تولدم شده
حس ناکافی بودن
حس دارم چه گهی میخورم
حس خب آخرش که چی؟
حس پس کی تموم میشه؟
چرا همه چی اینقدر کسشره؟
چرا همه چی اینقدر بیخوده؟