کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دیشب باز خوابشو میدیدم، تو خونه آقاجون بودیم، بزرگ بودیم، میدونستم یه پسر داره ولی نه بچه های من اونجا بودن نه بچه اون. مثل قدیما لاغر بود، یه دامن لنگی با پارچه شلوغ پوشیده بود. زیبا و پرشور بود، مثل قدیما. نمیفهمیدم خوابه، یادم نبود هفت ساله با هم حرف نزدیم، گرم و صمیمی بودیم مثل قدیما. یه عالمه حرف زدیم شلوغ کردیم، خندیدیم. صبح داشتم فکر میکردم چرا یهو و بی مقدمه باز اومده به خوابم؟ یادم رفته بود امروز تولدشه و ناخوداگاه من حواسش جمعتره. 

001116

بدترین قسمت دعوا اونجاست که یه بد و بیراهی بهت میگه که حس میکنی چقدر تنفر پنهان وجود داشته و چقدر قربون صدقه رفتناش دروغ بوده. واسه همینه که از دعوا بدم میاد، واسه همینه که گاهی کون هم میدم فقط واسه اینکه دعوا نشه. حاضرم بمیرم اما احساس نکنم دوست داشتنی نیستم. خب چرا؟ چه مرگته زن؟ مگه همه قراره همیشه عاشقت باشن؟ مگه تو عاشق همه هستی؟ مگه نمیشه که عاشق کسی باشی و یه لحظه هایی حس کنی ازش متنفری؟ چرا اینقدر احساساتت بچگانه است؟ بسه دیگه! بزرگ شو.
اه
اه
اه
پ.ن.
تازه عقد کرده بودیم، مثل اغلب زوجها کلی تنش داشتیم.  شوهرم یه پسر خام و بی تجربه بود، به نظر میرسید قبل از من هیچ وقت رابطه جدی نداشته. از طرفی ازدواج فقط رابطه دو نفر نیست، رابطه دو خانواده است. اونم خانواده های تخمی-سنتی ما. همسرجانم خیلی سعی میکرد مراقب حریم من باشه ولی واقعا از نقطه صفر مرزی من فرسنگها فاصله داشت و من مجبور بودم تنهایی همه روابط (خودم و خودش، خودم و خانوادش، خودش و خانواده م) رو مدیریت کنم. از شدت فشاری که روم بودحسابی به هم ریخته بودم. رفتم پیش مشاور و عین بچه های یتیم مونده زدم زیر گریه. بهم گفت مهارت ابراز وجود نداری. خب راست میگفت. من یا لالم یا برای طرف مقابل قاطی میکنم و میزنم  پاره پورش میکنم. هیچ وقت نمیتونم عین آدم بگم دلخورم، ناراحتم، احساس میکنم دارید بهم ظلم میکنید. بعد از اون خیلی به مهارت ابراز وجود فکر کردم، کتاب خوندم، سعی کردم تو خودآگاه بمونم و دیگه اون سیکل معیوب دلخوری، سکوت طولانی و انفجار ناگهانی رو تکرار نکنم. اما نهایتاً ماهیت وجودیم همونه که قبلا بود. حالا میفهمم چرا. همیشه میترسم بگم ناراحتم، میترسم اگه بگم دیگه دوستم نداشته باشن، یا از مقدار دوست داشتنشون کم بشه. 

۰۰۱۱۱۳

به خودت میای میبینی داری به قضاوت یه مشت آدم مریض متوهم اهمیت میدی و اصلا بلد نیستی چطور میشه اینجور نباشی. 

سرم داره از درد منفجر میشه، تلویزیون داره کسشر نشون میده ولی واجبه روشن باشه، بچه‌هام لخت شده‌ن و جیغ کشان دارن با چوب پشمک دنبال هم میدون و مبارزات مرحله‌ای میکنن

(نود درجه کله‌ش را میچرخاند رو به آن یکی دوربین)
 
ادامه مطلب ...

۰۰۱۱۰۵

تقریبا یک ماه پیش یه توییت زدم در مورد مزاحمتهای خیابونی، آخرش هم نوشتم چرا طرح جمع‌آوری «آلت‌های سرگردان» رو اجرا نمیکنند؟توییتم طبق معمول زیاد لایک نخورد ولی از اون موقع ترکیب «آلت‌های سرگردان» رو چندین بار تو فضای مجازی خونده‌م یا شنیده‌م. انگار کمبود واژه واسه توصیف این ژانر جبران شده:)))

له شده زیر سبکی تحمل ناپذیر هستی

امسال تو روز مادر حسم شبیه روزای تولدم شده
حس ناکافی بودن
حس دارم چه گهی میخورم
حس خب آخرش که چی؟
حس پس کی تموم میشه؟
چرا همه چی اینقدر کسشره؟
چرا همه چی اینقدر بیخوده؟



به نظرم عقلانی اینه که این دو روز دنیا رو به الواتی و مسخرگی بگذرونیم، واقعا زندگی ارزش این همه فشارو نداره. چه سر درخت بگذرونی چه توی قصر، به هر حال میگذره و تموم میشه. در واقع ما تموم میشیم. هیچ بودیم و باز هییچ میشیم. ولی خب یه جوری ذهنم چارچوب بندی شده که نمیتونم جدی نباشم و جدی نگیرم، هر چیزی خارج از این چهارچوب ترس میندازه به وجودمو فکر کن من دائما در کشاکش دو نیروی متضاد (با تشدید روی هر پنج حرفش) و در معرض جرخوردگی هستم.
سرخپوست خوب از پدر محترمی نوشته بود که آخر پیری زده بود به سرش، تو پارکها از مردم پول میگرفت و براشون ساک میزد. جر خوردگی تو هفتاد سالگی میتونه همین شکلی باشه.