کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دیشب باز خوابشو میدیدم، تو خونه آقاجون بودیم، بزرگ بودیم، میدونستم یه پسر داره ولی نه بچه های من اونجا بودن نه بچه اون. مثل قدیما لاغر بود، یه دامن لنگی با پارچه شلوغ پوشیده بود. زیبا و پرشور بود، مثل قدیما. نمیفهمیدم خوابه، یادم نبود هفت ساله با هم حرف نزدیم، گرم و صمیمی بودیم مثل قدیما. یه عالمه حرف زدیم شلوغ کردیم، خندیدیم. صبح داشتم فکر میکردم چرا یهو و بی مقدمه باز اومده به خوابم؟ یادم رفته بود امروز تولدشه و ناخوداگاه من حواسش جمعتره. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد