سر ظهر، ظل گرما رفتم اون ته ته ته مرغداری بابام، یه درخت سیب گلاب بود که به زورِ قد پنج سالگیم ازش سیبی چیدم که داغ داغ بود، طعم منحصر به فردی که هنوز یادمه.
هر کس بهتر بشناسدت، بهتر راه آزردنت رو بلد میشه.
داشتم تو ذهنم یه استدلالی ردیف میکردم برای اینکه بهش ثابت کنم کارش غلطه، بعد یهو ذهنم رفت به کاری که خودم یک سال پیش کردم و دیدم اگر این استدلالم عطف بما سبق بشه... هیچی بابا ولش کن، حالا یه کاری کرده، به روش نمیارم که حرمتمون حفظ بشه:))
نوشته بود: دونه محبت بکاریم، درخت عشق ازش درمیاد؟
نوشتم: آره، درخت عشق در میاد و میوه «گه خوردم» میده. میتونی هر سال فصلش که شد ثمرهش رو جمع کنی ببری سر قبرت خیرات کنی.
کاش میشد سرمو بلند کنم، نگاهمو بچرخونم و گرهش بزنم به نگاهی که اینجور روم سنگینی میکنه