کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

981229

یه جوری غمگینم که هر حرف و حرکتی میتونه اشکمو دربیاره

من عاشق این وقت سالم و ریده شده توش

ریده شده تو همه برنامه هام

ریده شده تو همه تدارکاتم

بچه هام تازه امسال از عید وعیدی و تغییر فصل سر درمیارن، میخواستم یه عالمه خاطره براشون بسازم که اونم ریده شد توش

اون عیدی رو که میخواستم، نتونستم براشون بگیرم

ریده شده تو همه چی

ریده شده تو اعصابم

و من خودمو تو ژست صبوری و همه چی آرومه من چقدر خوشحالم غرق کرده ام که بقیه بتونن تحمل کنن

میگن اونایی که رفتن سفر بیشعورن، البته که هستن.

ولی من با شعور که یک ماه تمومه عین موش تو سوراخ چپیده ام دارم بهترین روزهای خودمو و بچه هامو از دست میدم. خسته ام و هر روزی که به این روزها اضافه میشه عین آجری که بچه ها روی برجهای لگوئیشون میذارن، منو به ویرانی و انهدام نزدیکتر میکنه. تنها ناجی آدم از گهدونی دنیا، مرگِ عزیز و دوست داشتنیم که همیشه منتظرش بوده ام الان پشت دره و من ازش قایم شده ام چون مطمئن نیستم فقط با خودم کار داشته باشه.  

981227

توی این روزهای کرونا و قرنطینه و فشار و هوا شدن کار و زندگی و عید و بهار و نگرانی از چیزی که واقعاً نمیدانیم چقدر نگران کننده میتواند باشد و بطور خلاصه در این وضعیت "ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت" همه کاربرهای فضای مجازی شده اند معلم اخلاق در خانواده و از این بلا برای ما حکمتهای شادان و تابان استخراج میکنند!

حالم بهم میخورد از یَک یَکتون!





پ.ن.

کوزکوی درونم میگه همینو بذار استیتوس واتساپ و بدین وسیله برین به خاندان فخیمه و دوستان فرهیخته ای که با مته چهارده و دریل تاخیری اعصاب ما رو آبکش کردن. 

981212

من نمیدونم واسه خواستن حدی وجود داره یا نه، اما داره باورم میشه واسه نخواستن هیچ حدی وجود نداره. یعنی ممکنه شش سال تمام هر روز از خواب بیدار بشی و حس کنی بیشتر از روز قبل نمیخواهی. 

شما یادتون نمیاد، یه زمانی پسرها عاشق اولین زنی میشدن که بهشون میداد;)
بحث جدی در مورد چرایی و چگونگیش کار من نیست، ولی یادمه اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد موج ازدواج پسرهای جوون با بیوه های بزرگتر از خودشون راه افتاده بود که حتی تو سریالهای تلویزیون هم مکرراً بهش پرداخته میشد. داداش کوچکترم و برادرشوهر خواهرم جزو کسایی بودن که چنین تصمیمی داشتن و خانواده هاشون با جدیت جلوشونو گرفتن؛ اما دورادور شاهد پسرهایی بودم که به قیمت طرد شدن از خانواده تونستن به معشوق نامتعارفشون برسن. قضاوتی روی خوب یا بد بودن کارشون ندارم، فقط دلم میخواد بدونم پشیمون نشدن از این سنت شکنی؟

سال 92 بابت کمردرد دوهفته خونه خوابیدم، استراحت مطلق. بعد از اون دنبال این افتادم که سبک زندگیمو بهبود بدم. یکی از قسمتهای مهم صندلی اداره بود که ساعتها باید روش مینشستم، گرون بود ولی غیراستاندارد. تحقیق کردم و یه پشتی صندلی خوب پیدا کردم. با فروشنده مذاکره کردم که اگر تعداد بالای 50 تا بخریم 20 درصد هم تخفیف بده. بعد موضوعو به واحد اداری گفتم، کارمندهای ازگلش جواب سربالا دادن. گفتم یابوها فردا خودتونم بدتر از من میشید، حداقل موضوع رو به رئیستون منتقل کنید بعدبگید نمیشه. خلاصه قبول نکردن و من یه دونه واسه خودم سفارش دادم. بعد از اینکه روی صندلیم نصبش کردم همکارها دونه دونه اومدن امتحانش کردن و خیلی خوششون اومد. چند ماه بعد واحد اداری واسه تمام صندلی ها پشتی طبی گرفت اونم بدون تخفیف! به بچه های اداری گفتم حالا که برای همه از اینا گرفتین پول پشتی من رو هم بدین. گفتن فاکتورشو بیار. دوباره یه پولی دادم به پیک که فاکتور مهردار برام بیاره و تحویلشون دادم. بعد چند بار پیگیری گفتن نمیشه، نمیدیم. یعنی شرکتی که میلیار میلیارد سرمایه اش بود و همه رقم بریز و بپاشی توش جریان داشت، 52800 تومن پشتی صندلی من رو پیچوند! که البته این فقره چیزی نبود جز یکی ازبیشمار بیشعوریهای همکاران اداری. 


وقتی داشتم واسه تسویه برگه اموال امضا میکردم بهشون گفتم من اون پشتی رو که خودم خریدم با خودم میبرم، گفتن نمیشه. همه صندلی ها پشتی داره، تو اون یه دونه رو ببری ضایع است، ما باید بریم بگردیم یه دونه شکل اون پیدا کنیم. گفتم پولشو خودم دادم چرا نباید ببرم؟ گفتن شر درست نکن، مجبور میشیم به نگهبانی بسپریم، جلوتو بگیره. یعنی بی شرفها در حد دزد سرگردنه میخواستن باهام برخورد کنن!! حتی همون موقع هم پیشنهاد ندادن بیا پولشو بگیر برو دنبال کارت. من هم بحث بی فایده نکردم، با لبخند خداحافظی کردم و اومدم بیرون. چند روز بعدش دوباره باید میرفتم شرکت دنبال تتمه کارهای اداری و یه سری کتاب و وسیله که جا مونده بود. قبل از رفتن یه کیسه خیلیییی بزرگ گذاشتم تو کیفم. بعد از تموم شدن کارها و آخرین لحظه قبل از خروج رفتم پشت میزم و بی سر و صدا پشتی صندلیو ازش جدا کردم و گذاشتم تو کیسه بزرگ و بقیه کتابها و خرت و پرتهامو ریختم روش و با خودم بردم خونه. من که دیگه نمیخواستم برم سر کار، اون پشتی طبی هم دیگه به دردم نمیخورد، فقط جامو تنگ میکرد، ولی مهم بیلاخ نشون دادن به همکاران بیشعور و بی شرف اداری بود. 



الان که دوباره پشتی طبی رو لازم دارم، یاد این ماجرا افتادم و یاد اینکه تو این مملکت هر جا بری و هر کار بکنی در احاطه یه مشت بیشعوری که حتی معلوم نیست از بیشعور بودن چه منفعتی میبرن که اصرار دارن ادامه ش بدن.