کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اشاره به نکته ای کُلُفت

هیچ وقت یه زن تپل موفرفری رو مسخره نکنید؛

شاید شما به تخمش هم نباشید.

چطور میتونه اینقدر لوس باشه؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فرض کنید پسرعموی مادرم امیر نامی بود متولد 1345. امیر هوش خوبی داشت و سعی زیادی کرد که دانشکده پزشکی قبول شود. کنار درسش بیزینس کوچکی راه انداخت و سگدو زد تا عاقبت توانست خودش را یک سر و گردن از طبقه اجتماعی خانواده اش بالا بکشد. بعد هم گشت و گشت تا دختری را پیدا کرد که از خودش یک سر و گردن بالاتر بود و امیر میخواست از گُرده او بگیرد و بالا برود تا ستون فقراتش را هم از طبقه اجتماعی خانواده اش بیرون بکشد. ناهید زیبایی چشمگیری نداشت اما بلند بالا بود، معاشرتی، خوشرو، از خانواده ای اصیل و مهمتر از همه دندانپزشک. عروسی که کردند، من ده ساله بودم. مدتی بعد دست بر قضا دو سه روزی همراه مادرم مهمان ناهید و امیر بودیم. ناهید علاوه بر همه محاسنی که گفته شد، بسیار کدبانو و با سلیقه بود. باغچه سبزیجات کوچکی داشت، حیاط خلوت خانه شان پر بود از شیشه های ترشی و شور و مربا. سفره آرایی بلد بود و سیب زمینی سرخ کرده هایش به شکل شکوفه بود نه یک خلال ساده. غذاهایش متنوع و خوشمزه بود. آداب پذیرایی اش را فقط در فیلمها دیده بودم. ناهید شده بود الهه من، میخواستم بزرگ که شدم ناهید بشوم؛ هم تحصیلکرده و موفق و هم خانه دار و باسلیقه. چند سال بعد کلاً ناهید و شأن الگو بودنش را فراموش کردم. در تحصیلات و شغل به اندازه ناهید موفق نشدم و آنقدر دیر ازدواج کردم و زود بچه دار شدم که فرصت نشد کمال کدبانو بودنم را به رخ این و آن بکشم؛ آن هم در روزهای یکی نگو و ده تا بِشنوی اول ازدواجم.

حالا انباری خانه من هم پر از شیشه های شور و ترشی است.  غذاهایی که بچه ها کمتر مشتاقش هستند، حسابی تزئین میشود.  تابستان لواشک و برگه درست کردم و میخواهم مربا هم درست کنم. خودم که یادم نبود، مادرم یادم انداخت که دارم جا پای ناهیدمیگذارم.

ناهید چند سال پیش با شوهر و بچه هایش رفتند کانادا، امیر نخواست یا نتوانست بماند. ناهید و بچه ها ماندند. بعد آنها هم برگشتند و ناهید و امیر جدا شدند. حالا ناهید یک پایش ایران و یک پایش کاناداست. امیر با دو زن دیگر ازدواج کرد و طلاق گرفت.  گویا زن سوم را هنوز دارد، از بچه هایشان خبری ندارم. آخرین بار که ناهید را دیدم کلی عمل زیبایی کرده بود، شناخته نمیشد.



چراغها را من خاموش میکنم

داستان زنی تأهل زده؛ زنی که از نادیده گرفته شدن رنج میکشد و با همه وجود عشقی تازه میطلبد اما تعهد دارد که بماند. 

راستش این اواخر زیادی به فیلم و کتاب های اینجوری برخورده ام، ملت عشق، رویای تبت، دوستش داشتم، فهرست چیزهایی که میخواستم، زیر سقف دودی، انگیلیش وینگیلیش و چند تا فیلم دیگر که اسمشان یادم نمانده است. پایانهای هر کدامشان با دیگری متفاوت بود اما قصه ها و کشمکشها حول همین محور بودند. گاهی فکر میکنم این قصه ها نبودند که به من برخوردند بلکه سایه ی من است که دنبال این قصه ها میرود.

اما قصه زویا پیرزاد با بقیه فرق داشت. روایتش بسیار جذاب بود و بیش از همه معصوم و عفیف. پر بود از ریزه کاری و خالی بود از زیاده گویی. برای من که در خانواده مسلمان سنتی بزرگ شده ام و تعلیم دیده ام که  فاصله مطمئنه را از هر غیرمسلمانی رعایت کنم، روایت یک زن ارمنی از زندگی روزمره اش بسیار جالب بود؛آن هم در دهه چهل، آن هم در آبادان رویایی آن سالها. قلمش را خیلی پسندیدم. 

میگم علت این خوابها چیه؟

میگه ناخودآگاهت درگیره دیگه.

میگم ولی من فکر میکردم درگیریامو حل کرده ام. 

میگه حتما نکردی دیگه.

میگم کرده ام بابا! حرف نگفته ندارم ...

میگه خوب حتما حرف نشنیده داری.

میگم اون که آره؛ خیلی هم دارم. 

میگه به قول روانکاو من، خیالپردازی کن. تو خیالت همه حرفهایی که دلت میخواد بشنو. بذار اون بچه بهانه گیر چیزی رو که میخواد به دست بیاره و آروم بگیره. اون آروم بگیره تو هم آروم میشی. 

میگم سعیمو میکنم. نمیگم من از اون از اون ابرمنطقی های خودآزارم که حتی خیالم هم از رنج واقعیت خالی نمیشه. 



الان سه هفته است سعی میکنم همه واقعیتها رو بریزم دور و خیالپردازی کنم؛ اما خیالاتم تا یه جایی میره و بعد درجا میزنه. از اونجا جلوتر نمیره، از اون اتاق دو تخته تو اون  مسافرخونه کذایی، از اون عصر اواخر پاییز، ساعت سه بعداز ظهر و رخوت بعد از هم آغوشی. دیگه خیالم جلوتر نمیره. هیچ بعدی رو نمیتونم متصور بشم. اصلا بعدی رو نمیخوام. دلم میخواد دنیا همون لحظه تموم بشه. روی همون تخت چسبیده به دیوار، روی ملافه های جمع شده و چروک جنینی بخوابم. بخوابم برای همیشه و دیگه خوابهای کُشنده نبینم. 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم میخواد چشمامو ببندم و تو یه باتلاق فرو برم
برم تو عمق بی نفسی و سکوت
احساس میکنم تو یک فوتبال آمریکایی گیر افتادم
یه تیم منم
تیم مقابل هشت میلیارد آدم روی کره زمین
سه هیچ عق افتادهدبودم
چهار سه افتادم جلو
اما الان خسته م
چرا سوتو نمیزنن؟

کاش یادم میرفت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.