کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

چراغها را من خاموش میکنم

داستان زنی تأهل زده؛ زنی که از نادیده گرفته شدن رنج میکشد و با همه وجود عشقی تازه میطلبد اما تعهد دارد که بماند. 

راستش این اواخر زیادی به فیلم و کتاب های اینجوری برخورده ام، ملت عشق، رویای تبت، دوستش داشتم، فهرست چیزهایی که میخواستم، زیر سقف دودی، انگیلیش وینگیلیش و چند تا فیلم دیگر که اسمشان یادم نمانده است. پایانهای هر کدامشان با دیگری متفاوت بود اما قصه ها و کشمکشها حول همین محور بودند. گاهی فکر میکنم این قصه ها نبودند که به من برخوردند بلکه سایه ی من است که دنبال این قصه ها میرود.

اما قصه زویا پیرزاد با بقیه فرق داشت. روایتش بسیار جذاب بود و بیش از همه معصوم و عفیف. پر بود از ریزه کاری و خالی بود از زیاده گویی. برای من که در خانواده مسلمان سنتی بزرگ شده ام و تعلیم دیده ام که  فاصله مطمئنه را از هر غیرمسلمانی رعایت کنم، روایت یک زن ارمنی از زندگی روزمره اش بسیار جالب بود؛آن هم در دهه چهل، آن هم در آبادان رویایی آن سالها. قلمش را خیلی پسندیدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد