فرض کنید پسرعموی مادرم امیر نامی بود متولد 1345. امیر هوش خوبی داشت و سعی زیادی کرد که دانشکده پزشکی قبول شود. کنار درسش بیزینس کوچکی راه انداخت و سگدو زد تا عاقبت توانست خودش را یک سر و گردن از طبقه اجتماعی خانواده اش بالا بکشد. بعد هم گشت و گشت تا دختری را پیدا کرد که از خودش یک سر و گردن بالاتر بود و امیر میخواست از گُرده او بگیرد و بالا برود تا ستون فقراتش را هم از طبقه اجتماعی خانواده اش بیرون بکشد. ناهید زیبایی چشمگیری نداشت اما بلند بالا بود، معاشرتی، خوشرو، از خانواده ای اصیل و مهمتر از همه دندانپزشک. عروسی که کردند، من ده ساله بودم. مدتی بعد دست بر قضا دو سه روزی همراه مادرم مهمان ناهید و امیر بودیم. ناهید علاوه بر همه محاسنی که گفته شد، بسیار کدبانو و با سلیقه بود. باغچه سبزیجات کوچکی داشت، حیاط خلوت خانه شان پر بود از شیشه های ترشی و شور و مربا. سفره آرایی بلد بود و سیب زمینی سرخ کرده هایش به شکل شکوفه بود نه یک خلال ساده. غذاهایش متنوع و خوشمزه بود. آداب پذیرایی اش را فقط در فیلمها دیده بودم. ناهید شده بود الهه من، میخواستم بزرگ که شدم ناهید بشوم؛ هم تحصیلکرده و موفق و هم خانه دار و باسلیقه. چند سال بعد کلاً ناهید و شأن الگو بودنش را فراموش کردم. در تحصیلات و شغل به اندازه ناهید موفق نشدم و آنقدر دیر ازدواج کردم و زود بچه دار شدم که فرصت نشد کمال کدبانو بودنم را به رخ این و آن بکشم؛ آن هم در روزهای یکی نگو و ده تا بِشنوی اول ازدواجم.
حالا انباری خانه من هم پر از شیشه های شور و ترشی است. غذاهایی که بچه ها کمتر مشتاقش هستند، حسابی تزئین میشود. تابستان لواشک و برگه درست کردم و میخواهم مربا هم درست کنم. خودم که یادم نبود، مادرم یادم انداخت که دارم جا پای ناهیدمیگذارم.
ناهید چند سال پیش با شوهر و بچه هایش رفتند کانادا، امیر نخواست یا نتوانست بماند. ناهید و بچه ها ماندند. بعد آنها هم برگشتند و ناهید و امیر جدا شدند. حالا ناهید یک پایش ایران و یک پایش کاناداست. امیر با دو زن دیگر ازدواج کرد و طلاق گرفت. گویا زن سوم را هنوز دارد، از بچه هایشان خبری ندارم. آخرین بار که ناهید را دیدم کلی عمل زیبایی کرده بود، شناخته نمیشد.
ای روزگارِ.../: