کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

قسی القلبم؟ شاید...

حالا من کاری ندارم که اعدام در ملاء عام درسته یا غلط، یا به چه منظوره... ولی با فرض این که شخص محکوم به اعدام یه مجرم است با جرمی سنگین (مثل قتل، تجاوز یا حتی حمل مواد مخدر که به نظر من از قتل هم بدتره)، هرگز با دیدن گریه و لابه ش و مادر مادر کردنش، دچار ترحم نمیشم.

زنیکه ببند اون دهنتو!

کاش بلند حرف زدن هم تو مکانهای عمومی (خصوصا مترو و اتوبوس) ممنوع میشد، مجازات عدم رعایت این قانون هم این بود که با دیلدو دهن خاطی رو میگاییدن.

گویا ایشون استثناء بودن

مشهوره که مردها با چشم عاشق میشن و زنها با گوش،‌ اما سعدی میگه:


به از روی زیباست آواز خوش 

که آن حظّ نفس است و این قوتِ روح

یکسال گذشت

دیروز سالگرد آشناییم با همسرم بود. پارسال، درست روز تولد پیامبر (که میشد 27 دیماه) برای اولین بار دیدمش. روز قبلش تلفنی صحبت کرده بودیم. با توجه به سابقه ذهنیم از کسی که معرفیش کرده بود، اصلاً تمایلی نداشتم ببینمش، چون فکر میکردم یه آدم خیلی مذهبی باشه. راستش این  اواخر اصلا شهوت خواستگار داشتن به کل در من مرده بود.  دیگه حوصله یه خواستگار افاده‌ای که فکر میکنه به خاطر داشتن یه شومبول و مقداری تحصیلات و موقعیت اجتماعی،‌ باید مسجود باشه، نداشتم. وقتی زنگ زد سر کار بودم، گفتم الان نمیتونم صحبت کنم،‌ ساعت پنج زنگ بزن. وقتی زنگ زد توی بلوار فرهنگ نزدیک پل نیایش بودم. یادمه رفتم تو چمنهای کنار پل و حداکثر تلاشم رو کردم که بپرونمش، اما اصرار داشت یکبار همدیگرو ببینیم. مطمئنم مثل همه مردهای دیگه به خاطر اون اخلاق احمقانه هر کی نه بگه عزیزتره بود که اونقدر اصرار کرد. گفتم بهت خبر میدم. 


فردای اون روز به مناسبت ولادت پیامبر (ص) تعطیل بود. مادرم سراغشو گرفت، گفتم که قرار شده بهش خبر بدم که یه قرار بذاریم. گفت خب همین امروز برید. با خودم فکر کردم هر چه سریعتر از دستش خلاص بشم، بهتره. ساعت 11 صبح بهش زنگ زدم و واسه ساعت 3 بعدازظهر قرار گذاشتیم، ایستگاه مترو دانشگاه شریف. اعتراف میکنم وقتی داشت می‌آمد این ور خیابون، شیفته قد و قامت و تیپش شدم. یه پالتوی مشکی بلند پوشیده بود که شونه‌ های پهنش رو به حد اعلا نشون میداد. صورت شسته رفته ای داشت و موهای روشنش تو آفتاب می‌درخشید. در نزدیکترین کافی‌شاپ قصه‌مون با سفارش شیرتوت‌فرنگی شروع شد. 


دیشب دوباره رفتیم همونجا و همون سفارش رو دادیم،‌ ولی مزه‌ش به خوبی بار اول نبود. در عوض این بار مزه‌های بهتری رو میچشیدیم؛ مزه اعتماد و اطمینان با هم بودن. 

دو نفر که عاشقیهاشون رو جای دیگه هدر داده بودن، حالا با تنهاشون بهم رسیده اند. یکیشون یادش بود که اون یکی قبلاً خیلی خوب عاشقی رو وصف میکرد. ازش پرسید راستی عاشقی چه جوری بود؟ اون یکی گفت من دیگه یادم نیست. هیچ کدوم یادشون نبود چه جوری میشه بی خواست تن یکی رو دوست داشت...

یه کم طول کشید تا بفهمم.

اعظم همکلاسی دوران دانشگاهم، فرزند اول یک خانواده ده نفره، ساکن خاک سفید تهران بود. پیش دانشگاهیش رو که خوند، عقدش کردن واسه پسری که حداقل ده یازده سال از خودش بزرگتر بود. روز اول دانشگاه با شوهرش اومده بود؛ بچه هایی که دیدنشون فکر کرده بودن طرف بابا یا دایی اعظمه. اواخر سال اول دانشگاه عروسی کردن و بلافاصله اعظم حامله شد. همیشه فکر میکردم شوهرش زودانزالی داشته و بچه ش ناخواسته بوده، احتمال دیگه ای که میدادم این بود که طرف چون سنش بالا بوده میخواسته هر چه زودتر بچه دار بشه. در مجموع به من ربطی نداشت و نداره. 


اعظم میگفت هیچ وقت غذا درست نمیکنه. صبحها تا نزدیکای ظهر میخوابید و وقتی بیدار میشد نهار و صبحونه ش رو یکی میکرد. شب هم برای شام با شوهر و بچه ش میرفت خونه مادرشوهرش، که خونشون سر کوچه بود. همونجا مادرشوهرش نهار فردای شوهرش رو هم همراشون میکرد و خلاص. بهش گفتم اعظم، هر روز هر روز خونه مادرشوهر؟! سختت نیست؟ گفت اگه واسه تو هم غذای حاضر و آماده بود که بری بخوری و برگردی، سختت نبود.


الان که شوهر کرده م، میفهمم بی راه نگفت بنده خدا.