دیروز سالگرد آشناییم با همسرم بود. پارسال، درست روز تولد پیامبر (که میشد 27 دیماه) برای اولین بار دیدمش. روز قبلش تلفنی صحبت کرده بودیم. با توجه به سابقه ذهنیم از کسی که معرفیش کرده بود، اصلاً تمایلی نداشتم ببینمش، چون فکر میکردم یه آدم خیلی مذهبی باشه. راستش این اواخر اصلا شهوت خواستگار داشتن به کل در من مرده بود. دیگه حوصله یه خواستگار افادهای که فکر میکنه به خاطر داشتن یه شومبول و مقداری تحصیلات و موقعیت اجتماعی، باید مسجود باشه، نداشتم. وقتی زنگ زد سر کار بودم، گفتم الان نمیتونم صحبت کنم، ساعت پنج زنگ بزن. وقتی زنگ زد توی بلوار فرهنگ نزدیک پل نیایش بودم. یادمه رفتم تو چمنهای کنار پل و حداکثر تلاشم رو کردم که بپرونمش، اما اصرار داشت یکبار همدیگرو ببینیم. مطمئنم مثل همه مردهای دیگه به خاطر اون اخلاق احمقانه هر کی نه بگه عزیزتره بود که اونقدر اصرار کرد. گفتم بهت خبر میدم.
فردای اون روز به مناسبت ولادت پیامبر (ص) تعطیل بود. مادرم سراغشو گرفت، گفتم که قرار شده بهش خبر بدم که یه قرار بذاریم. گفت خب همین امروز برید. با خودم فکر کردم هر چه سریعتر از دستش خلاص بشم، بهتره. ساعت 11 صبح بهش زنگ زدم و واسه ساعت 3 بعدازظهر قرار گذاشتیم، ایستگاه مترو دانشگاه شریف. اعتراف میکنم وقتی داشت میآمد این ور خیابون، شیفته قد و قامت و تیپش شدم. یه پالتوی مشکی بلند پوشیده بود که شونه های پهنش رو به حد اعلا نشون میداد. صورت شسته رفته ای داشت و موهای روشنش تو آفتاب میدرخشید. در نزدیکترین کافیشاپ قصهمون با سفارش شیرتوتفرنگی شروع شد.
دیشب دوباره رفتیم همونجا و همون سفارش رو دادیم، ولی مزهش به خوبی بار اول نبود. در عوض این بار مزههای بهتری رو میچشیدیم؛ مزه اعتماد و اطمینان با هم بودن.