کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یه کم طول کشید تا بفهمم.

اعظم همکلاسی دوران دانشگاهم، فرزند اول یک خانواده ده نفره، ساکن خاک سفید تهران بود. پیش دانشگاهیش رو که خوند، عقدش کردن واسه پسری که حداقل ده یازده سال از خودش بزرگتر بود. روز اول دانشگاه با شوهرش اومده بود؛ بچه هایی که دیدنشون فکر کرده بودن طرف بابا یا دایی اعظمه. اواخر سال اول دانشگاه عروسی کردن و بلافاصله اعظم حامله شد. همیشه فکر میکردم شوهرش زودانزالی داشته و بچه ش ناخواسته بوده، احتمال دیگه ای که میدادم این بود که طرف چون سنش بالا بوده میخواسته هر چه زودتر بچه دار بشه. در مجموع به من ربطی نداشت و نداره. 


اعظم میگفت هیچ وقت غذا درست نمیکنه. صبحها تا نزدیکای ظهر میخوابید و وقتی بیدار میشد نهار و صبحونه ش رو یکی میکرد. شب هم برای شام با شوهر و بچه ش میرفت خونه مادرشوهرش، که خونشون سر کوچه بود. همونجا مادرشوهرش نهار فردای شوهرش رو هم همراشون میکرد و خلاص. بهش گفتم اعظم، هر روز هر روز خونه مادرشوهر؟! سختت نیست؟ گفت اگه واسه تو هم غذای حاضر و آماده بود که بری بخوری و برگردی، سختت نبود.


الان که شوهر کرده م، میفهمم بی راه نگفت بنده خدا. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد