بسیار شنیدهام که زنهای دور و برم از بی وفایی مردان این زمانه و زیادهخواهیشان نالیدهاند، گویی در زمانی نه چندان دور همه مردان پیروان خالص مرحوم فردین بودهاند! من اما فکر میکنم حقیقت مردان در همه جای تاریخ همین بوده است و تصوری که از مردی و مردانگی به ما القاء شده، زرورقی بوده است به دور تلخی حقیقت. من فکر میکنم قدیمها هم که مردان در قهوهخانههای سرگذر (که سنبل اجتماعات مردانه است) جمع میشدند، حرفهای «زن و بچه نشنود» میگفتند. از جلوی در حمام زنانه که رد میشدند گوش تیز میکردند به هوای شنیدن حرفهای زنانه، یا حتی صدای کشیدن واجبی روی پوست. کافی بود لحظهای چادر زنی عقب برود که چشمها سر از چاک سینه اش دربیاورند و الخ. این زمانه و آن زمانه ندارد، تا بوده همین بوده است، مردان اسیر شهوت و غریزه بودهاند و زنها در حال اخ و پیف کردن دروغین! اولی که نباشد نسل آدم منقرض میشود؛ دومی که نباشد تکثیر آدم از میکروبها جلو میزند!
یه روزم به دخترم میگم میخوای بدونی مامانت چه روزایی رو گذرونده، بیا، این نشونی اینترنتی رو بگیر، برو وبلاگمامانت رو بخون.....
یه روزم برگ درخت میشم، همین جور آویزون از شاخه، منتظر یه بادی، نسیمی، چیزی که تاب تابم بده.... اول مهر هم که شد از همه دوستام خداحافظی میکنم و از شاخه جدا میشم و راحت میمیرم
یه روزم یه آفتاب پرست میشم، ولو میشم جلو آفتاب، بعد مامانم که پرسید داری چیکار میکنی؟ میگم دارم آفتاب میپرستم. بعد مامانم میگه آفرین! آفرین دختر عابد و زاهدم...!
یه روزم میرم یه غار تو یه کوهی که نمیدونم کجاست، هیچ کدوم از کفشها و کیفها و مانتوهام رو هم نمیبرم.... میخوام ببینم بدون اونا چقدر زنده میمونم
یه روز هم یه خونه میخرم، وقفش میکنم عین توالت عمومی، حجره حجره ش میکنم، همه دیواراش آگوستیک. بعد هر کی خواست یه دیوار باشه که سر بذاره بهش گریه کنه، بیاد تو یکی از حجره ها درو ببنده، اگه خواست چراغم خاموش کنه، اگه خواست بالش هم میدیم بهش، بعد اونجا بشینه، بخوابه، چمباتمه بزنه، بعد واسه خودش های های گریه کنه....