کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

غمگینم
مثل کودکی که زبان مادریش را بلد نیست.

غمگینم
مثل کودک فراری که پایش از سر کوچه آن طرفتر نرفته است.

غمگینم
مثل فاحشه ای که مادر شده است.

غمگینم
مثل کودک فراری که پایش از سر کوچه آن طرفتر نرفته است.

غمگینم
مثل فاحشه ای که مادر شده است.

غمگینم
مثل فاحشه هایی که به کودکان لبخند نمیزنند از ترس گزش نگاه مادرانشان.

غمگینم
مثل زنی که مهرش را حلال کرده، اما جانش آزاد نشده است.

غمگینم
مثل غروبهای پائیزی یازده سالگیم، پشت پنجره های قدی که مثل اشک تصویر پشتش را تار میکرد...

غمگینم
مثل کودک درونی که بالغ شده است.

غمگینم
مثل تنهایی که ادای عاشقها را درمی آورد.