بعد امروز که سرپایینی فرهنگ را می آمدیم پایین انگاری که بچه ای قهر کرده از ننه باشیم لب ورچیده بودیم. بعد ننه درونمان میگفت این چه ریختی است؟ آبرمونو بردی! بعد بچه درونمون پاهایش را با لجاجت روی زمین میکوبید و سرپایینی فرهنگ را میرفت. بعد روانکاو درونمون به ننه درونمان میگفت گه نخور! تو بچه رو به این روز انداختی! بعد بچه درونمان به روانکاو درونمون گفت خر! با مامانم درست حرف بزن! بعد روانکاو درونم به بچه درونمون گفت به درک! من خر رو بگو دارم از توی کره خر دفاع میکنم. بعد بچه درونمون باز لب ورچید و از باغچه ها و خرابه های سر راه علف چید و با حرص پرپرش کرد. ننه درونمون دست بچه درونمون را ول کرده بود چون خیالش راحت بود که خودش پشت سر ننه ش می آید. بعد بچه درونمان یک هو بزرگ شد، بیست و هشت سالش شد، بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد و اشکهاش سرپایینی فرهنگ را گرفت و آمد پایین.
mhgh
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 10:13 ق.ظ
یه روزم یه رمان علمی-تخیلی مینویسم که شخصیتهای اصلیش آخرین زوج دایناسورن در عصر یخبندان... زنه یخ میزنه و مرده از غصه خودکشی میکنه و به این ترتیب نسلشون منقرض میشه
خوشبحال اون دخترایی که زود عاشق میشن، بعد که فارغ شدن باز زود عاشق میشن، بعد که فارغ شدن هم باز زود فارغ میشن.... بعد هم فکر نمیکنن دل لامصب آدم نباس عین پارکینگ باشه.... بعد بالاخره از گردن یکی از اون معشوقها آویزون میشن و میشن زنش...