کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

خرده مکالمات زن و شوهری-کور بودن از صفات بارز مرحوم بود.

لکه‌های روی تن مرد خیلی بیشتر شده، به شوخی میگه دارم شمر میشم. بعد دست میکشه روی ساعدش، قیافه‌ش شبیه دل بهم خورده‌ها میشه، جدی میپرسه: حالت بهم نمیخوره منو با این وضع میبینی؟ 

زن به بدیهی‌ترین شکل جواب میده: معلومه که نه.

-آخه خیلی زشته
-من اصلا نمیبینمشون، فقط وقتی خودت ناراحت میشی از بابتش من هم ناراحت میشم.

چطور میشه با اینها صمیمی شد؟

الان دیگه میدونم دین آدمای پلید رو تطهیر نمیکنه؛ کتاب خوندن آدمای بیشعور رو فهمیده نمیکنه؛ پول آدمای دوزاری رو ارزشمند نمیکنه و اتفاقا آدمای پلیدِ بیشعور دوزاری خیلی خوب خودشون رو تبدیل میکنن به متدینِ کتابخونِ پولدار! 


هزارسال پیش از جلوی یه کتابفروشی رد میشدم، یه عنوان کتاب به چشمم خورد:
«زنان خوب به بهشت میروند، زنان بد به همه جا میرسند.»
و همون موقع با خودم فکر کردم: نه من نمیخوام به همه جا برسم، من میخوام زن خوبی باشم. چون این دنیا تموم میشه و بعد بهشته که برای همیشه باقی میمونه. من همیشه زن خوبی بودم، هنوز هم هستم ولی کینه من از مذهب تموم نخواهد شد، همون چیزی که باعث شد اصلا دلم نخواد به همه جا برسم. حالا شاید هم کونم پاره میشد و نهایتاً عن خاصی نمیشدم ولی موضوع اینه که این اصلا نخواستنه روح من رو پیر کرد و دیگه هیچ چیز شادابی یک زن رو به من برنمیگردونه.

تا زمانی که اما.م ح.سین قیمه و حاجت میده وضع همینه

مگه نمیگن اما.م حسی.ن قیام کرد که دین جدش رو زنده نگه داره که یزید شرابخوار نشه امام مسلمین؟ حالا موجودی که ذره‌ای پایبندی به شریعت نداره، بیست ساله یه رکعت نماز نخونده، دو ساله یه غسل نکرده با اون ناخنهای کاشته‌ش، بی‌حجابی و عرقخوری و اینهاش که بماند؛ بعد خیلی جدی شب اول محرم از تکیه و سینه‌زنی استوری میذاره! اینکه کسی این همه تناقض فکری داشته باشه فقط به خودش مربوط نیست چون همین تناقضهاست که محر.م و صف.ر رو زنده نگه داشته و محر.م و صف.ر اسلامو زنده نگه داشته و اسلام هم ج.مهوری اسلا.می رو. پس هم‌وطن ریدم پس کله خودت و پای عمود خیمه‌ت. از همتون متنفرم که نمیفهمید.

نشسته‌ام دارم از خستگی و دلتنگی اشک میریزم. دلتنگم برای مادرم که مدتهاست ندیدمش. دلتنگم برای آدمهای عزیزی که رفته‌اند، از این دنیا رفته‌اند، از این کشور رفته‌اند، از قلب من رفته‌اند. چه عجیب است آدمیزاد، چه دردهای منحصر به فردی دارد هر آدم. من هنوز در تحیرم از لحظه به لحظه حیات، از همه چیزهایی که حسشان می‌کنم بی‌آنکه لمسشان کرده باشم و از پیچیدگی مغز خلاق بشر. چه دنیای نابوده‌ای در درون هر آدم است؛ من سعی می‌کنم مال خودم را با کلمات به تصویر بکشم اما نمی‌شود. نمی‌شود وصف کنم در دنیای درونم هوا چقدر عبوس و ابری است و بوی خاک خشک می‌آید و از دور صدای ناله‌ی زن بچه‌ مرده‌ای که نتوانسته با غم بزرگش کنار بیاید. غم بزرگ من این نیست که بچه‌ی او مرده، غم من این است که چرا دنیایش اینقدر کوچک است که این غم توانست تمامش کند؟ چرا هر چه کوشیدم نتوانستم نجاتش دهم؟ احساس شکست میکنم از اینکه نتوانسته‌ام جلوی شکست او را بگیرم. راستش از یک جایی به بعد که دیگر نخواستم و حالا یک حس گناه لعنتی بی معنا دارد دنیای درونم را مثل دود سیاه می‌کند. من گناهکارم؟ خودخواهم؟ نمیدانم. رنج را اگر نپذیری، تمام نمی‌شود بلکه تمامت می‌کند. کاش آدم بلد باشد رنج را بپذیرد، بنشیند گوشه‌ای، اشک بریزد و اشکها که تمام شد برخیزد و برود و بزند زیر گوش زندگی.