نشستهام دارم از خستگی و دلتنگی اشک میریزم. دلتنگم برای مادرم که مدتهاست ندیدمش. دلتنگم برای آدمهای عزیزی که رفتهاند، از این دنیا رفتهاند، از این کشور رفتهاند، از قلب من رفتهاند. چه عجیب است آدمیزاد، چه دردهای منحصر به فردی دارد هر آدم. من هنوز در تحیرم از لحظه به لحظه حیات، از همه چیزهایی که حسشان میکنم بیآنکه لمسشان کرده باشم و از پیچیدگی مغز خلاق بشر. چه دنیای نابودهای در درون هر آدم است؛ من سعی میکنم مال خودم را با کلمات به تصویر بکشم اما نمیشود. نمیشود وصف کنم در دنیای درونم هوا چقدر عبوس و ابری است و بوی خاک خشک میآید و از دور صدای نالهی زن بچه مردهای که نتوانسته با غم بزرگش کنار بیاید. غم بزرگ من این نیست که بچهی او مرده، غم من این است که چرا دنیایش اینقدر کوچک است که این غم توانست تمامش کند؟ چرا هر چه کوشیدم نتوانستم نجاتش دهم؟ احساس شکست میکنم از اینکه نتوانستهام جلوی شکست او را بگیرم. راستش از یک جایی به بعد که دیگر نخواستم و حالا یک حس گناه لعنتی بی معنا دارد دنیای درونم را مثل دود سیاه میکند. من گناهکارم؟ خودخواهم؟ نمیدانم. رنج را اگر نپذیری، تمام نمیشود بلکه تمامت میکند. کاش آدم بلد باشد رنج را بپذیرد، بنشیند گوشهای، اشک بریزد و اشکها که تمام شد برخیزد و برود و بزند زیر گوش زندگی.
من رویه ام همیشه همین خط آخر شماست. اشک میریزم و بعد از اشک انگار دوباره از نو ساخته میشم اما بعضی دردها مثل یک زخم قدیمی وقتی سر باز میکنه با سیل هم نمیشه دوباره ساخت چه برسه به اشک...
هیچ چیز برای همیشه تموم نمیشه....