کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۹۰۶۱۹

کسی که تو را همون طوری که واقعا هستی دوست نداره، اصلا «تو» رو دوست نداره

اینو تا صبح تکرار کن:

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد...

تکیه بر من مکن ای پرده رنگین حریر

عادت ندارم دلخوشی کسی باشم، حالم بد میشه، بس که بدبینم به دلهای خوش.

۹۹۰۶۱۵

مدتهاست که بو برده ام این دختر زندگی موازی با زندگی خانواده اش داره

دیروز متوجه شدم که خانواده اش هم در جریان هستن

البته که مشکلی با زندگی موازیش ندارم و صد البته که براش خوشحالم که یه دلخوشی داره

فقط به این فکر میکنم که از به رو نیاوردن من، نتیجه میگیرند که خنگم و نمیفهمم؟ یا میدونن که میفهمم ولی  به نظرشون اشکال نداره که باهام مثل کسی برخورد کنند که نمیفهمه:))

۲۷۰ درجه فارنهایت

اولین بار که روی کاناپه خرچنگی جهیزیه مجلل تازه عروسم نشستم، بی هوا پرسیدم: شما بلدید کیک بپزید؟ در جواب ناز و غمزه ای تحویل گرفتم با زیر نویس این جمله معروف: «راست است که شکم مردها دروازه قلبشان است». تا بخواهم بگویم که خوردن چندان برایم مهم نیست به سمعم رسیده بود که همسرم پخت انواع غذا را از مادرشان یاد گرفته اند ولی کیک و شیرینی همیشه به فلان قنادی مشهور پایتخت که ارادت ویژه ای به جناب تیمسار دارند، سفارش داده میشود. می‌خواستم توضیح بدهم چندان اهل خوردن شیرینیجات نیستم، بلکه فقط عاشق بوی عطر وانیلم که موقع پخت کیک توی خانه میپیچد، اما دیدم دیر یا زود معلوم میشود که مادر من هم مثل بقیه حاجیه خانمهای فامیل اهل شیرینی پختن نیست و نتیجه مستقیم حرفم این است که این خاطره عطراگین را جایی بیرون از حریم خانه و خانواده‌ی جناب سرهنگ تجربه کرده‌ام، آن وقت خر بیار و جنازه‌ی منِ باقالی را بار کن. پس همینطور که چشمم توی اسلیمی های رنگارنگ قالی دور میخورد، چیزهایی بلغور کردم در مورد اینکه دوست دارم در اوقات فراغت شیرینی پزی را تمرین کنم، چون تحقیقات نشان داده که این کار تنش و استرس را کاهش میدهد، خصوصا بوی وانیل باعث ترشح آندروفین در مغز میشود. همینطور که حرفهای او را که پشت کانتر آشپزخانه ایستاده بود واگویه میکردم، شستهایش را میدیدم که با ملایمت توی ترک تخم مرغها فرو میرود و بعد از ظرفی شبیه شربت سینه اما کوچکتر یک چهارم قاشق چایخوری وانیل برمیدارد و با دقت روی تخم مرغها میپاشد و بعد با هم زن آنقدر آنها را میزند تا مثل مغز من کف کنند. 

وانیل، یکچهارم قاشق چایخوری

قبل از آخرین تماسمان داشتم برایش کیک میپختم. هنوز کیک توی فر بود که زنگ زد. وقتی قطع کرد کیک را از فر دراوردم و گذاشتم رو سرامیک آشپزخانه و خودم جلویش نشستم، همان‌طور داغ داغ شروع به خوردن کردم. خشک بود و ازگلویم پایین نمیرفت. یک لیوان آب آوردم و گذاشتم کنارم و به زورِ آب همه‌ی کیک را فروبردم؛ بعد دو تا قرص خواب خوردم و خوابیدم. نصف شب از شدت دل مالش از خواب پریدم و همه کیکها رو بالا اوردم. پنج روز بعدش چیزی نخوردم. کارم همین بود که عصرها کیک بپزم، داغ داغ به زور آب فرو ببرم و نصف شب همه رو بالا بیارم. روز ششم به سوپرمارکت رفتم تا شیر و تخم مرغ بخرم. یادم است داشتم تاریخ مصرف شیر را نگاه میکردم که چشمهایم سیاهی رفت. توی بیمارستان زیر سرم بودم که چشمانم باز شد. تا چهل روز بعدش کارم همین بود که عصرها کیک بپزم و با یک ظرف آب ببرم روی پشت بام و در پناه خرپشته بی حرکت بنشینم و نگاه کنم تا یاکریمی، گنجشکی، کلاغی کیک را پیدا کند و از آن بخورد. توی آخرین تماسش گفت «فکر کن من مرده ام.» فکر کردم حالا که مرده‌ی من گوری ندارد که سرش زار بزنم، هر روز یک کیک خیراتش کنم.

خرده مکالمات زن و شوهری-پاسخ سادهٔ تو سخت تر از پرسش من


زن: بیا امسال واسه سالگرد ازدواجمون یه کار خاص بکنیم.

شوهر: چی مثلا؟

زن: مثلا یه رستوران خاص بریم.... اون رستوران هندیه یادته اون بار نشونت دادم؟ بچه ها رو میذاریم خونه خوا..

مرد[میان حرف زن میپرد]: من میگم بیا پولهامونو پس انداز کنیم.

زن: خسیس! این کارو که همیشه میکنیم. میگم یه کار خاااصصصص... اصلا مهمون من.

مرد: حقوق گرفتی؟

زن: اگه گرفته بودم که میریختم به حساب.

مرد: میخوای  یهکار خاص کنیم؟ بیا این ماه حقوقتو نریز به حساب مشترکمون، یه شماره جدید بهت میدم بریز به اون حسابم. خوبه؟

زن: