کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۹۰۳۲۱

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت

عمرم زوال یافت کمالی نیافته

تلخترین لحظه زندگی کدام است؟ لحظه ای که می‌فهمی در تصادف خودت یا عزیزت آسیب جدی و بدون برگشت دیده اید؟ یا لحظه ای که عزیزت روی تخت بیمارستان است و نمیشود برایش کاری کرد و عاقبت او را از دست میدهی؟ یا لحظه ای که باورت میشود احساست را حرام آدم اشتباه کرده‌ای، یا میفهمی دیگر دوستت ندارد و به قولی شکست عشقی میخوری، یا پی می‌بری شریک عاطفی‌ات در کمال خونسردی مشغول خیانت به تو است؟ یا لحظه ای که همه دارایی‌ات در آتش میسوزد، یا از کار بیکار می‌شوی یا به گناه ناکرده متهم و بی‌آبرو می‌شوی؟ یا لحظه ای که شک میکنی به همه باورها و اعتقاداتی که پایه زندگی و انگیزه نفس کشیدنت بود؟

من بعضی از آن لحظه ها را تجربه کرده‌ام، تا لبه‌ی بعضی‌هایش رفته‌ام و بعضی‌ها‌ را فقط تصور کرده‌ام که حتی تصور کردنش هم سخت است. همه‌ این تجربه‌ها در همان لحظه که پیش می‌آیند بصورت وحشتناکی سخت و غیرقابل تحمل به نظر می‌رسند، آدم فکر می‌کند دیگر طاقتش تمام است، دیگر بدتر از این نمیشود. اما آن لحظه و آن لحظه‌ها میگذرد و طاقت آدم تمام که نمی‌شود هیچ، بیشتر هم میشود. اما امان از آن لحظه ای که حس می‌کنی هیچی، حتی هیچ هم نیستی. یادت می‌آید دنیا خیلی بزرگ و خیلی شلوغ و خیلی بی‌رحم است و تو به هیچ جایش نیستی. قصه تو و همه عزیزانت و همه اتفاق‌های بزرگ زندگی‌ات جملات بریده بریده‌ای است که از ذهن و زبان یک بچه‌ی خردسالِ خواب‌آلود عبور میکند، همان‌قدر بی معنی و همان‌قدر بی مخاطب. این حس هیچ بودگی لعنتی هیچ وقت دردش کم نمی‌شود، هیچ وقت رنجش تکراری نمی‌شود. بدتر از همه این است که هر چه جلوتر می‌روی عمیقتر باور میکنی که برای رها شدن از این حس نمی‌شود کاری کرد.

۹۹۰۳۰۸

وارد سی و شش سالگی شدم در حالی که به شناخت تازه ای از خودم و زندگی‌ام رسیده ام؛ شناختی که غافلگیری اصلی بود و شمع و کیک و کادو همگی ضمیمه‌های بی مزه آن بود. این روزها در سفر و دور از همسر، فهمیدم که بودن او جزئی از من شده و بر خلاف تصورم بی او نمی‌توانم خوش باشم. دلتنگش بودم، از همان لحظات اول سفر تا پایان روز هفتم. همه چیز بود ولی من بدون او هیچ چیز نمی‌خواستم، فقط می‌خواستم برگردم کنار او. این همه دلتنگی برای خودم هم باور نکردنی بود. بر سرم چه آمده؟!! بعد از بهتی مبسوط، اندوهگین شدم؛ نفس وابسته شدن -حتی در حین وصال مرا غمگین می‌کند. از طرفی عادت کرده‌ایم تسلیمِ تاثیرِ مرورِ زمان شویم، که اصلا نفهمیم کی و چطور یک چیز یا یک شخص می‌شود بخشی از وجود ما. این غصه ندارد؟ 

توی شانزده سالگی وقتی در ایستگاه منتظر اتوبوس بودم، چشمم به فَنس فلزی پشت سرم افتاد و پیچکی که ساقه‌هایش را لا به لای روزنه‌های فنس تنیده بود و همه وجودش را تکیه داده بود به قفس فلزی‌اش، طوری که اگر فنس را می‌کندند پیچک به کل نابود میشد. شعور نباتی‌اش او را به سمت نوری  برده بود  که از پشت فنس‌ها می‌تابید؛ اما من با دیدن وابستگی‌اش غمگین شدم و فکر کردم بهتر بود پیچک ضعیف فقط روی زمین می خزید و هرگز از فنس‌ها بالا نمی‌رفت. بیست سال گذشته است و  حالا خود من همان تصویر غمناک شده‌ام.