کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

خرده مکالمات زن و شوهری - نخوردیم نون گندم

شوهر: [به اشاره ی سر توجه زن را به سمت پیاده روی تاریک و بی عبور جلب میکند که در آن زن و مردی مشغول بوسه و تبادل بزاقند]

زن: چه اشکالی داره؟

شوهر: زمان ما اشکال داشت!

زن: گُه تو زمان ما. 

981015

ما سالهاست صدریالی را به چشم ندیده ابم اما صددلاری در امریکا اسکناس درشت محسوب میشود. واضح است که این اقتصاد در برابر آن اقتصاد مگسی است که فقط میتواند مزاحمت ایجاد کند و  هر چقدر هم که وزوزش را بلندتر کند ماهیتش عوض نمیشود. این واقعیت ساده ای است که ایرانی عقده ای نمیتواند بپذیرد. 

اولین راه رهایی از حقارت این است که بپذیری حقیری. و اگر نپذیری؟ میشود همین استحمار مهوعی که شاهدش هستیم. عده ای پیدا میشوند که بادکنک غرورت را آنقدر باد کنند تا بترکی! این روزها بادکنک کوچولوها سیل جمعیت راه می اندازند تا لاشه بادکنک بزرگ را ببرند زیر خاک پنهان کنند و باور کنند روحش سبکتر از همیشه دارد توی آسمان پرواز میکند. دوست دارند باور کنند شجاعت و کیاست یک فرد که اصرار داشت از جنس خودشان است آنها را و دنیا را از دست داعش نجات داده است. وقتی کسی دوست دارد چیزی را باور کند، نمیشود کاری کرد. سالهاست باور کرده ام برای این بیشعورها نمیشود کاری کرد. فقط منتظرم کارناوال تمام شود.

صمیمیت از دست رفته

آدمهای قدیم به هزار و یک دلیل راحتتر تن میدادند به طبقه ای بودن اجتماع، به عبارتی راحتتر تن میدادند به فرودست بودن نسبی شان و این تن دادن در زندگی های شخصی و رابطه های دو نفره شان هم جریان داشت. تا همین دو دهه پیش دیدن زنانی که فقط به علت زن بودن چند قدم عقبتر از مردانشان راه میرفتند توی خیابانهای تهران عادی بود و بر عکس شانه به شانه رفتن زن و شوهر چیزی غریب و دست در دست داشتنشان تابو بود؛ همچنین در خفا و در پستوهای ذهنی آن آدمها این پس و پیش بودنها مسجل بود و به این ترتیب همه چیز به همه چیز می آمد. البته مردانی استثنائی هم بودند که با زنان طبقه بالاتر ازدواج میکردند و قاعده معمول رویشان جواب نمیداد اما آنها هم به نوعی تسلیم طبقه بالادستشان میشدند و جنگ قدرت راه نمیانداختند. پدربزرگ من پسر یک ساربان بود. به ده آمد و مادربزرگم را پای قنات دید و خدا میداند چه شد که دختر خانزاده را دادند به پسر ساربان؟! اما پدربزرگ تا آخر عمر و حتی بعد از مرگ مادربزرگ هنوز برتری و الویت مادربزرگ را محترم میشمرد. خوبی آن رابطه ها این بود که طرفین به اندک صمیمیت بینشان قانع بودند. 

اما امروزه روابط به این سادگی نیست. فرهنگ و اقتصاد این مملکت دچار چنان اعوجاجی است که حتی طبقات اجتماعی را به راحتی نمیتوان تفکیک کرد. از طرفی گوناگونی آدمها در جامعه در بالاترین حد پراکندگی است، یعنی در هر جایی از مملکت هر جور آدم که فکرش را بکنید میتوانید پیدا کنید، مخصوصاً توی این تهران بی در و پیکر. از طرفی گسترش شبکه های مجازی دسترسی آدمها را آسان کرده است. در این میان زن و مردی با هم آشنا  و اغلب مستقل از خانواده هایشان وارد رابطه میشوند . خواه ناخواه در اغلب روابط یک نفر فرودست و دیگری فرادست است. این اشتباه فرودست است اگر فکر کند رسمی شدن رابطه و سند محضری، فرادست را همسر و هم سنگ او خواهد کرد. دیر یا زود بالا و پایین بودنها خودنمایی میکنند. اغلب نه فرودست آنقدر عقب افتاده است که تسلیم شود و نه فرادست آنقدر مدرن است که سپر بیاندازد؛ اگر باشد هم بی فایده است چون قوی تر ترسناک است و آنکه ترسناک است نمیتواند دوست داشته شود. میل این آدمها به صمیمیت بیشتر از نسلهای پیشین است و آنچه نصیبشان میشود کمتر. 

981004

بچه که بودم وقتی کسی برایمان کارت عروسی میاورد من ذوق مرگ میشدم ولی مادرم میرفت تو لک؛ بنده خدا حق داشت آخر با شندرغاز خرجی باید شش تا بچه صغیر و کبیر را نونوار و آماده عروسی میکرد. عروسی بردن پدرمان هم خودش پروژه ای بود. بابا همیشه دیر از سر کار می آمد و تازه باید میفرستادندش حمام که سر و صفا بدهد. تا او حاضر بشود مامان شش کیلو گِل و خاک چسبیده به کفشش را پاک میکرد. با وانت بابا عروسی رفتن هم داغ دل دیگری بود. چندتامان به زور جلوی وانت جا میشدیم ولی لباسهایمان چروک میشد و هر چقدر تلاش میکردیم باز هم کفش یکی دو تایمان زیر پای یکی دوتای دیگر له میشد. بدتر از ما آن یکی دوتایی که ناچار عقب وانت مینشستن مصیبت زده عالم بودند. تازه اگه گیر یکی از مامورهای خیلی وظیفه شناس پلیس راهنمایی رانندگی میافتادیم بابت این ناچاریمان جریمه هم میشدیم. برای منِ بچه هیچ کدام اینها مهم نبود، مهم رسیدن به عروسی و زلم زیمبوهایش بود. آن دختری که به چشمها و صورتش یک عالمه رنگ و روغن مالیده بودند و لباس سفید پف دار پوشیده بود، در چشمم زیباترین ملکه رویاها بود و دوست داشتم رو تورهای دامنش دست بکشم، مثل یک ضریح مقدس که زیارت میشود. عاشق بوی عروسی بودم، مخلوطی از بوی تافت موهای گوجه شده مهمانان که با بوی خیار قاطی میشد. گاهی مامان موهای مرا هم گوجه میکرد، اگر کوتاه بود نصف از رو نصف از زیر میبست. دلم میخواست دامنم از آن چین چینی ها باشد که وقتی میچرخم بالا بیاید. از خانه تا مجلس عروسی مامانم جوراب شلواری پنگوئن سفید و ضخیم به پایم میکرد، آنجا که میرسیدیم جوراب شلواری رو درمیاوردم و جوراب ساق کوتاه توردار میپوشیدم و تبدیل میشدم به بهترین و خوش تیپ ترین خودی که میشناختم؛ بعد میرفتم وسط و قر میدادم. در مقابل قوم و خویشانی که هیچ کدام هیچ چیز از رقص نمیدانستند و برای برای تکانها و اطوارهای منِ فسقلی کف و خون بالا میاوردند، حس میکردم لیلا فروهر در فیلم سلطان قلبها هستم.