کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

981004

بچه که بودم وقتی کسی برایمان کارت عروسی میاورد من ذوق مرگ میشدم ولی مادرم میرفت تو لک؛ بنده خدا حق داشت آخر با شندرغاز خرجی باید شش تا بچه صغیر و کبیر را نونوار و آماده عروسی میکرد. عروسی بردن پدرمان هم خودش پروژه ای بود. بابا همیشه دیر از سر کار می آمد و تازه باید میفرستادندش حمام که سر و صفا بدهد. تا او حاضر بشود مامان شش کیلو گِل و خاک چسبیده به کفشش را پاک میکرد. با وانت بابا عروسی رفتن هم داغ دل دیگری بود. چندتامان به زور جلوی وانت جا میشدیم ولی لباسهایمان چروک میشد و هر چقدر تلاش میکردیم باز هم کفش یکی دو تایمان زیر پای یکی دوتای دیگر له میشد. بدتر از ما آن یکی دوتایی که ناچار عقب وانت مینشستن مصیبت زده عالم بودند. تازه اگه گیر یکی از مامورهای خیلی وظیفه شناس پلیس راهنمایی رانندگی میافتادیم بابت این ناچاریمان جریمه هم میشدیم. برای منِ بچه هیچ کدام اینها مهم نبود، مهم رسیدن به عروسی و زلم زیمبوهایش بود. آن دختری که به چشمها و صورتش یک عالمه رنگ و روغن مالیده بودند و لباس سفید پف دار پوشیده بود، در چشمم زیباترین ملکه رویاها بود و دوست داشتم رو تورهای دامنش دست بکشم، مثل یک ضریح مقدس که زیارت میشود. عاشق بوی عروسی بودم، مخلوطی از بوی تافت موهای گوجه شده مهمانان که با بوی خیار قاطی میشد. گاهی مامان موهای مرا هم گوجه میکرد، اگر کوتاه بود نصف از رو نصف از زیر میبست. دلم میخواست دامنم از آن چین چینی ها باشد که وقتی میچرخم بالا بیاید. از خانه تا مجلس عروسی مامانم جوراب شلواری پنگوئن سفید و ضخیم به پایم میکرد، آنجا که میرسیدیم جوراب شلواری رو درمیاوردم و جوراب ساق کوتاه توردار میپوشیدم و تبدیل میشدم به بهترین و خوش تیپ ترین خودی که میشناختم؛ بعد میرفتم وسط و قر میدادم. در مقابل قوم و خویشانی که هیچ کدام هیچ چیز از رقص نمیدانستند و برای برای تکانها و اطوارهای منِ فسقلی کف و خون بالا میاوردند، حس میکردم لیلا فروهر در فیلم سلطان قلبها هستم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد