کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

980327

این روزها واحد دلتنگی، انگشت بار است.

تعریف: تعداد بارهایی که انگشت را روی صفحه گوشی میکشی، به امید پیدا کردن نشانه اش.

حال خوب منی

وجود خارجی نداری، اما با همه وجود میخواهمت.

980321

تو زندگی هیچ چیز بیشتر از بدخوابیدن و دَرهم بیدار شدن بهم احساس شوربختی و بیزاری نمیده. اخیراً به علت اصلاح تغذیه و ورزش و البته به لطف ممتد خوابیدن بچه ها، شبها خواب عمیق و با کیفیتی رو تجربه میکنم و از این بابت حس خوشبختی دارم واقعاً؛ اما خوب چهار تا کتاب نیمه تموم رو دستم مونده که اگه مثل سابق بی خواب بودم تا الان حداقل یکیشو تموم کرده بودم. در آخر تاکید میکنم شکر نخورید تا رستگار شوید. 

980319

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معلم خوبی که منم

یکی از توانایی های کمیابم اینه که میتونم هر مسئله ای رو با مثال خوراکی توضیح بدم.

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

اونجایی که میفهمی مشکل از خودته، همونجاست که طعم زندگی به کل عوض میشه. یه قورمه سبزی که لیمو عمانیش کمه تبدیل میشه به کوکوی سبزی با نون بیات، بدون ماست و سالاد و نوشیدنی.

دیالوگ پایان ناپذیر من و خر درونم

- آخه به تو چه خره؟

- من فضولم!

خرده مکالمات زن و شوهری - سوره کافرون، آیه آخر.

بعد از نیم ساعت گفتگوی دراز کشیده در مورد خدا و خلقت و مذهب و فلسفه و عرفان، و بعد از اظهار کفر به همه اینها، زن و شوهر ساکت شدند که بخوابند. دقیقه ای بعد

زن: یه چیزی بگم؟

شوهر: هوم؟

ز: میترسم.

ش: از چی؟

ز: هجوم حشرات!

ش: هوم؟!؟!

ز: اون سوسکه که صبح اومده بود تو اتاق خواب....  اون فیلمه که آخر شب دیدیم.... نباید میدیدمش!  کثافتا.... میشه بیام بغلت؟

ش: اوهوم.

چند دقیقه سکوت

ز: میدونی خدا کیه؟

ش: هوم؟

ز: خدا منم، وقتی تو بغل تو ام. 

یک شقیقه و هزار گوز

تحمل این حجم از یاوه گویی و قیاس به نفس در مورد دکتر محمدعلی نجفی واقعا برام سخته. 

آخه تو که تو گوشی دوستات به اسم دماغو سیو شدی، خودتو با کسی مقایسه میکنی که قبل از دنیا اومدنت وزیر این مملکت بوده؟ 

نکن جان من

نکن عزیز من

اینقدر روان ما رو انگشت نکن!

شانس آوردی من اسلحه ندارم وگرنه الان تو پیش میترا استاد بودی من همونجا که دکتر نجفی نی انداخت.....

واقعیت این است که مذهب مثل یک کیسه تیره سنگین است که میگذارند روی دوش  بچه مذهبی ها و میگویند حملش کن که در زندگی به دردت خواهد خورد. خب شاید محتویاتش به درد کسی خورده باشد اما من که بازش کردم دیدم بیشترش خنزر و پنزرهایی است که زمانی به درد میخورده ولی الان چیزهای سبکتر و کارامدتری به جایشان استفاده میشود. یک چیزهای ریزی هم بود شبیه جواهر ولی به هر گوهری که نشانش دادم چیزی گفت. آن چیزها هنوز توی جیبم هستند ولی آن کوله را خیلی وقت پیش رها کردم.

میخواهم بگویم یکی از دلایل دست کشیدن از مذهبی که به آن عشق می ورزیدم این بود که با یک دید واقع گرایانه هر چیز قابل درکی که مذهب به ما داده یا قولش را داده، از شیوه های ساده تر، به روزتر و کم هزینه تری قابل دستیابی است. درباره مفاهیم به اصطلاح متعالی تر مانند حقیقت هم آنقدر تشکیک و تشتت در بین مذهبیون هست که آدم اصلا طرفشان نرود خیلی مومن تر باقی می ماند! حتی در شریعت هم قول متفق ندارند. 

اغلب مذهبی های این زمانه یا برای حمل آن کیسه پول میگیرند یا میترسند که آن کیسه سنگین بیخود را زمین بگذارند و بعد محتاج خنزر و پنزرش شوند. سخت است قبول کنی این همه بار کشیدن برای هیچ بوده.