کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

961128

دیروز روز عجیبی بود، شاید نقطه عطفی در بزرگسالی من؛ روزی که اراده آگاهیم بر اطفاء آن دیوانه که در من می زیَد، کارگر افتاد. دیوانه خشمگین خندید، گریه کرد، سکوتش را فریاد کشید، اما چیزی را نسوخت. این بار که دیوانه بیدار شد، آگاهی فرار نکرد، آگاهی ماند، رفتارش را رصد کرد، از خنده و گریه اش نترسید، کنارش ماند، تخطئه اش نکرد، فقط محکم دستش را گرفت. دیوانه تنها نبود، همه چیزش را ازدست نداده بود، کسی در آینه نگاهش میکرد، برایش دل میسوزاند، به حقانیتش ایمان داشت، از او میخواست خودش را خراب دیگران نکند.... دیوانه کم کم در سکوت فرو رفت، بی آنکه چیزی بسوزد. 

961109

دارم حداکثر تلاشمو میکنم که تبدیل به زامبی نشم

کتاب میخونم

سریال میبینم

رویاپردازی میکنم

باشگاه میرم

از کوچیکترین فرصت واسه لذت مشترک با همسرم تلاش میکنم

واسه همه اینا از خوابم میزنم

خوابی که بهش حریصم و ازش بیزار؛ عین یه مخدر

دارم زور میزنم زندگی کنم

اما بی فایده است

ته ته ته همه ش اون غم تو چشمامه

غم خستگی

بغض کم آوردن

گریه تموم کردن

بیرون نمیریزمش چون تموم کردنی نیست

چون این بچه ها رو من به دنیا آوردم 

درست یا غلط انتخاب من بود

خودم اونا رو صاحب حق و خودمو مجبور به وظیفه کردم

راه پس ندارم

راه پیش هم همینه. همین سربالایی خاکی بی آب و علف

نمیتونم به کسی بگم دردم چیه

فقط میگم چیزیم نیست

چیز خاصی نیست

اما راستش اینه که من دارم میمیرم

دلم میخواد بمیرم از خستگی

دلم میخواد به هیچ چیز اهمیت ندم

دلم میخواد فقط بخوابم

بدون درد

بدون دغدغه

بدون ناله نیمه شب بهار که پای خودشو لای حصار تخت گیرونده

بدون نق و نوق نگار که نصف شب میخواد بغلش کنم

بدون خجالت از ظرفهای نشسته، رو تختی نامرتب، دیوارهایی که لکه پنجه های کوچولو روش مونده، زمینی که تیکه های میوه بهش چسبیده، لباسهای نشسته، دست و پایی که اپیلاسیون نشده، کف پایی که ترک خورده....

خوابم میاد

پیرمرد و دریا

عاقبت این رمان مشهور همینگوی رو خوندم. فقط میتونم بگم خوندن این رمان عیناً تکرار داستان روایت شده است: پشت سر گذاشتن فرازها و فرودها و تحمل رنج و مرارتی که درنهایت به چیز خاصی منتهی نمیشه!

961103


صدای اذان قشنگی میاد، پنجره رو باز میکنم و باز یاد دخترک میافتم. یعنی الان بیداره و داره غصه میخوره؟ شک ندارم وقتی همه مهمونها رفتن کلی گریه کرده. یعنی کسی بلد بوده چطور کنارش باشه؟ خیلی از دخترها شرایط مشابه اونو پشت سر گذاشتن. بقول دوستی، پشت صبوری های زنانه برای حفظ خانواده یه دنیا رنج پنهانه. به موقعیت مشابه خودم فکر میکنم، اون موقع فکر میکردم کارم به بدترین و بیشعورترین آدمها افتاده، ولی دیشب دیدم از اونها بیشعورتر هم هست. رسم دنیا اینه که واسه هر بدی یه بدتر هم داشته باشه و نشونت داده بشه.

چند ماهی میشه که اینستاگرامو ترک کرده ام، شاید شش ماه، شایدم بیشتر. زیر دوش با خودم فکر میکردم یعنی هنوز مردم تو اینستا همونجوری هستن که بودن؟ هنوز عکس خوراکیهاشونو میذارن؟ هنوز از شیشه بارون خورده ماشینشون استوری میگیرن؟ هنوز فکر میکنن فیلم چرت زدن نوزادشونو باید با خلق الله به اشتراک بذارن؟ هنوز عکسهای تو آینه و کپشنهای بی ربط و کامنتهای قربون صدقه ادامه داره؟ .... بعد حس آدمی رو پیدا کردم که از چنگ زامبی ها خلاص شده و داره به فلسفه حیات فکر میکنه. به خودم گفتم معلومه که اینستابازی ملت ادامه داره. مگه چیزی عوض شده که این مردم بخوان عوض بشن؟! اونها همونجوری خوشحالن، خوش به حالشون؛ هیچ وقت هم دلشون نخواسته چیزی خلق کنن. تو برو فکری واسه خودت بکن که همیشه حسرت داشتی آدم خاصی بشی و یه اثری از خودت به جا بذاری، اما هیچ وقت نتونستی.