کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

همین جوری کله صبحی به ذهنم رسید

من تو دنیای بوها زندگی میکنم. بوها به من میگن چه احساسی داشته باشم. بوی اسفندمیگه اوضاع خوبه، بوی خیار میگه خوشحال باش، بوی برنج میگه بچگی کن،بوی قورمه سبزی میگه همه چی آرومه، بوی چمن میگه چشماتو ببند و لبخند بزن...

اما یه مشکل دارم

اونم اینه که نمیتونم خودم تولید کننده بوی مورد علاقه م باشم. یعنی بوی اسفند رو وقتی کس دیگه ای دود میکنه دوست دارم، حتی بوی خیار، وقتی کس دیگه ای پوست میکنه مستم میکنه...

از تابستان 94 تا زمستان 62

نمیدانم چه چیز دوباره دُم کابوسهای ناتمام مرا جنبانده، باز هم اسیر بی خوابی و بدخوابیم. گمان میکنم رمانی که دارم میخوانم بی تأثیر نیست: «زمستان 62» از اسماعیل فصیح. کل داستان شرح بازه زمانی مذکور در عنوان است و تعدادی داستان فرعی. قهرمان این کتاب هم مثل اغلب کتابهای نویسنده، جلال آریان است و نقل او را میخوانیم از آنچه دیده و حس کرده است. حال و احوال جلال آریان درگیرم کرده، انگار هر روز به او نزدیکتر میشوم. اولین کتابی که از فصیح خواندم «شهباز و جغدان» بود. میخکوب کتاب بودم و مثل خیلی از کتابهای دوره نوجوانی، این را هم مخفیانه میخواندم. عاشق شخصیت جلال شدم و فانتزی آن سالهایم آشنایی و ازدواج با مردی مثل جلال بود. کم کمک که مذهبی غلیظ شدم، شخصیت جلال از دایره تنگ اعتقاداتم بیرون ماند. امروز اما، باز هم با عشق میخوانمش. 

از اصل موضوع دور نشویم. گاه بسیار متأثر میشوم از آنچه در کتاب نقل شده، مشابه بعضی هایشان را قبلاً هم خوانده، شنیده و یا در فیلمها دیده ام، اما برخی به راستی تازه است. برای منی که ریشه های کودکیم در خاکهای برخاسته از انفجار موشکها سست شد، جنگ نمیتواند مقدس باشد. بر خلاف بعضی از همسالانم، من هیچ خاطره ای از آن روزها ندارم، ناخودآگاهم نمیخواهد چیزی به یاد بیاورد و من به او حق میدهم. اما خودآگاهم آگاهی بیشتری میخواهد، پس علی رغم عذابی که میکشم، خواندن رمان را ادامه میدهم. دل خوش میکنم به شوخی های گاه گاه جلال، که البته مثل همیشه خوشمزه نیست و این اقتضای شرایط است. "(آبادان) عروس شهرهای خوزستان خالی و خراب و سوت و کور و عملاً بر باد رفته است...عین عروسی است که نیمه شب زفاف لختش کرده باشند، موهایش را تراشیده باشند، چشمهایش را از حدقه درآورده باشند، پوست صورتش را غلفتی کنده باشند و ولش کرده باشند وسط دود و خاک و مه -جلوی سگهای تازی...."

شما فرض کن اینو کوروش کبیر گفته

هر کس با آدمی صفرکیلومتر وارد رابطه شود و بچه بازی های او را تحمل نکند، خر است. 

اوایل

یعنی اول اولش که میشود نوجوانی

آن روزها حرفهای نگفته کم بود، کمرنگ بود، نازک بود؛ میشد گذاشتشان روی هم. با یک ترانه ای، دعایی، حرم و حریمی گریه میکردم و آرام میشدم

کم کم که بیشترک شد، شد تلخی کامم

شد اندوه جانم

شد گوشه گیری

فراموشی خنده های از ته دل

تمایل به تنهایی

زودرنجی و پرخاشگری

سگ سیاه روز به روز بزرگتر شد...

اما من تسلیم نشدم

سگ سیاه را راندم

حرفهای نگفته را لای کتابها هجی کردم

گلهای تازه خریدم

اما

هنوز زهری در جانم هست

ضعیف که میشوم، از پا می اندازدم

بی خوابم میکند

صبح خواب میبینم

باز هم دارم دعوا میکنم، بر خلاف واقعیت زندگی که همیشه از درگیری میگریزم

دیوانه وار فریاد میزنم

جلوی آینه میاستم

جاهایی هستم که تا به حال ندیده ام

با آدمهایی که شاید مرده اند

دنبالم می آید

محلش نمیگذارم

گریه کرده است، چشم چپش خون افتاده

با همه وجود میخواهم آزارش بدهم-منی که طاقت آزار کشیدن هیچ کس را ندارم!

جایی هستیم شبیه کوهسار/کن

چای نذری میدهند

از سماوری که در  یک جوی پرآب در سراشیبی است

و اشیائی که شبیه چیزهایی است که دیده ام، ولی متفاوت از همه آنها

او مراقب من است

برای آزارش با دیگران گرم میگیرم، با پسرهای جوان بیشتر -کاری که محال است در واقعیت انجام دهم

نمیدانم چه حسی به او دارم

اما انتظار دارم دوستم داشته باشد، انتظار دارم این تعقیبهایش از روی عشق باشد

 در جای غریب و خاکستری-نارنجی مثل ترمینال دوباره میبینمش

صورتش را به وضوح میبینم

ابروهای زیبایش را

زیر ابروهایش را

با تحسین وراندازم میکند

رویم را برمیگردانم

اما هنوز میبینمش که به التماس افتاده

میگوید «بیا تظاهر کنیم همدیگر را دوست داریم»

بالاترین حجم آرزوی مرگ به قلبم هجوم می آورد

فرار میکنم

دو دوستی که تا به حال ندیدمشان دنبالم راه میافتند

میخواهند کمکم کنند

بچه های عابران را بغل میکنند و دنبال من راه میافتند، صاحبان بچه ها هم دنبال آنها راه میافتند

جایی میرویم که نمیدانم کجاست، انگار قبلا هم در خواب اینجا را دیده ام

انگار کوچه پشتی خانه ای است که قبلا در خواب دیده ام

خانه ای درش باز است، انگار روضه دارند

داخل خانه نمیروم

مسجدی روبه رویش است، از آن مسجدهای پس کوچه ای که فقط پیرزنها و پیرمردهای محله سراغش میروند

در آهنی اش شیشه میخورد، یک شیشه خاکستری که شکسته

روی پله های درگاه مینشینم و در را بغل میکنم

های های گریه

پیرزنی می آید سراغم -شبیه معلم قرآنی که در بچگی روخوانی قرآن یادم میداد

میترسد دستم را با شیشه شکسته ببرم

نمیدانم از کجا، ولی میدانم این زن قبلا خواب نما شده و نمازگزارهای این مسجد را از قضاوت در مورد زنی که متهم به هرزگی بود باز داشته

دوست دارم برای من هم خوابی ببیند، فرجی بکند....

سر روی در میگذارم و ضجه میزنم

خدایا من عشق میخواستم

از صدای هق هق خودم بیدار میشوم.

از خودم راضیم

فقط من میدونم چرا از بین چهار تا  دخترش، فقط من باید لباسهای زیرشو بشورم. چون فقط من میدونم مامان گاهی اختیار مدفوعشو از دست میده.