کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اوایل

یعنی اول اولش که میشود نوجوانی

آن روزها حرفهای نگفته کم بود، کمرنگ بود، نازک بود؛ میشد گذاشتشان روی هم. با یک ترانه ای، دعایی، حرم و حریمی گریه میکردم و آرام میشدم

کم کم که بیشترک شد، شد تلخی کامم

شد اندوه جانم

شد گوشه گیری

فراموشی خنده های از ته دل

تمایل به تنهایی

زودرنجی و پرخاشگری

سگ سیاه روز به روز بزرگتر شد...

اما من تسلیم نشدم

سگ سیاه را راندم

حرفهای نگفته را لای کتابها هجی کردم

گلهای تازه خریدم

اما

هنوز زهری در جانم هست

ضعیف که میشوم، از پا می اندازدم

بی خوابم میکند

صبح خواب میبینم

باز هم دارم دعوا میکنم، بر خلاف واقعیت زندگی که همیشه از درگیری میگریزم

دیوانه وار فریاد میزنم

جلوی آینه میاستم

جاهایی هستم که تا به حال ندیده ام

با آدمهایی که شاید مرده اند

دنبالم می آید

محلش نمیگذارم

گریه کرده است، چشم چپش خون افتاده

با همه وجود میخواهم آزارش بدهم-منی که طاقت آزار کشیدن هیچ کس را ندارم!

جایی هستیم شبیه کوهسار/کن

چای نذری میدهند

از سماوری که در  یک جوی پرآب در سراشیبی است

و اشیائی که شبیه چیزهایی است که دیده ام، ولی متفاوت از همه آنها

او مراقب من است

برای آزارش با دیگران گرم میگیرم، با پسرهای جوان بیشتر -کاری که محال است در واقعیت انجام دهم

نمیدانم چه حسی به او دارم

اما انتظار دارم دوستم داشته باشد، انتظار دارم این تعقیبهایش از روی عشق باشد

 در جای غریب و خاکستری-نارنجی مثل ترمینال دوباره میبینمش

صورتش را به وضوح میبینم

ابروهای زیبایش را

زیر ابروهایش را

با تحسین وراندازم میکند

رویم را برمیگردانم

اما هنوز میبینمش که به التماس افتاده

میگوید «بیا تظاهر کنیم همدیگر را دوست داریم»

بالاترین حجم آرزوی مرگ به قلبم هجوم می آورد

فرار میکنم

دو دوستی که تا به حال ندیدمشان دنبالم راه میافتند

میخواهند کمکم کنند

بچه های عابران را بغل میکنند و دنبال من راه میافتند، صاحبان بچه ها هم دنبال آنها راه میافتند

جایی میرویم که نمیدانم کجاست، انگار قبلا هم در خواب اینجا را دیده ام

انگار کوچه پشتی خانه ای است که قبلا در خواب دیده ام

خانه ای درش باز است، انگار روضه دارند

داخل خانه نمیروم

مسجدی روبه رویش است، از آن مسجدهای پس کوچه ای که فقط پیرزنها و پیرمردهای محله سراغش میروند

در آهنی اش شیشه میخورد، یک شیشه خاکستری که شکسته

روی پله های درگاه مینشینم و در را بغل میکنم

های های گریه

پیرزنی می آید سراغم -شبیه معلم قرآنی که در بچگی روخوانی قرآن یادم میداد

میترسد دستم را با شیشه شکسته ببرم

نمیدانم از کجا، ولی میدانم این زن قبلا خواب نما شده و نمازگزارهای این مسجد را از قضاوت در مورد زنی که متهم به هرزگی بود باز داشته

دوست دارم برای من هم خوابی ببیند، فرجی بکند....

سر روی در میگذارم و ضجه میزنم

خدایا من عشق میخواستم

از صدای هق هق خودم بیدار میشوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد