کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اولین داستان کوتاه من

یکی بود یکی نبود. دختری بود که افسردگی داشت. زندگی برایش مثل سوپ در دهان زکام بود. دو نفر از همکاران این دختر هنرمند بودند. به او پیشنهاد کردند برای رهایی از این وضع، مشغول فعالیتهای هنری شود. هنری نبود که او شیفته اش باشد و حوصله اش را داشته باشد، ضمن آنکه هنر اصولاً پرخرج است و حقوق دختر نامکفی. قلمش بدک نبود، روزگاری شعر مینوشت و این سالهای اخیر وبلاگ بی رونقی داشت. به حوزه هنری رفت برای آنکه در کلاس داستان نویسی ثبت نام کند. خوشبختانه هزینه کلاس داستان نویسی به جیب خالی او می آمد. در راه برگشت، با خود فکر کرد که اگر اولین روز کلاس، استاد از دانشجویان بپرسد که چرا به کلاس داستان نویسی آمده اند، چه جوابی باید بدهد؟ جوابی که به ذهنش رسید را چند بار در سر چرخاند و جمله را اینگونه کامل کرد: میخواهم نگاه داستان نویسانه را یاد بگیرم چون به نظرم زندگی از نظر داستان نویسان خیلی جذاب است. هنوز پیاده میرفت که دومین سوال احتمالی استاد به ذهنش خطور کرد: همین الان یک داستان کوتاه بنویسید. با خود گفت من که داستان نویس نیستم، باید چه بنویسم؟ چه دارم بنویسم غیر از داستانی که اینگونه شروع بشود: یکی بود، یکی نبود. دختری بود که افسردگی داشت.....

یک نفر بود...

یادم نیست اولین بار کی و کجا دیدمش، اما اولین برخوردمان سر امتحان ریاضی یک بود. شلوار کبریتی گشاد قهوه ای و پلوور از مدافتاده اش به قد بلندش زار میزد. سر امتحان هم سعی داشت از من تقلب کند، سرش را تا نزدیکی سینه ام آورده بود و خم شده بود روی ورقه ام. اولین بار بود که پسری تا این حد به من نزدیک میشد. اعتراف میکنم که از وقاحتش بدم نیامد گرچه تظاهر میکردم که خوشم نیامده است.

همیشه از پسرهای سبزه ریزنقش خوشم می آمد، آن هم از نوع عینکی اش. همین خصوصیات کافی بود که از او هم خوشم بیاید، ولو اینکه جزء بدتیپترین ها باشد. شاید بدتیپی آن روزهای خودم، نوعی همذات پنداری در من ایجاد میکرد. آن روزها وضع بابا اصلاً خوب نبود و من مجبور بودم همان لباسهایی که از قدیم داشتم بپوشم؛ بر خلاف همکلاسی های ترم اولی ام که به مناسبت ورود به دانشگاه نونوار کرده بودند. بعدها فهمیدم که او وضعش از من هم بدتر بوده است. پدرش را از دست داده بود و خودش سرپرست خانوار بود. در بانک کاری برای خودش پیدا کرده بود. به خاطر شرایط خاصش توانست ترم سوم رشته اش را عوض کند و رشته ای را بخواند که برای کارش مناسبتر بود.

بعد از شاغل شدنش وضع ظاهری اش خیلی بهتر شد. لباسهای بهتر، قاب عینک بهتر و حتی گوشی موبایل بلوتوسدار (که آن وقتها خود موبایل هم اینقدر فراگیر نبود). قد بلند، شانه های پهن، بدون هیچ برآمدگی ناهمگون، اندامش بی نظیر بود و این لباسهای تازه خیلی برازنده اش بود. واقعاً خواستنی بود، خصوصاً اینکه از آن پسرهایی نبود که خودش را توی دست و پای دخترها بیاندازد. کم دانشگاه می آمد و کم میدیدمش ولی مطمئن بودم او هم به یاد داشت که من همانی هستم که ترم اول از روی دستش تقلب کرده بود. فقط گاهی نگاهی بود و دید زدنهای از دور، آن روزها همین کارها ارضاءم میکرد.

آن روزها تو دفترهایم ازش با عنوان طوسی یاد میکردم، چون در لباس پوشیدنش از رنگ طوسی زیاد استفاده میکرد. امروز دنبال اسمش در اینترنت گشتم، چیز دندانگیری پیدا نکردم.خوش باشی طوسی.

مکالمه در خیال

راستی تو به خدا اعتقاد داری؟ داری. اگر نداشتی... راستی من از کجا باور کردم که تو به خدا اعتقاد داری؟ ... فکر میکردم تو هم اعتقاد داری به همه چیزهایی که من اعتقاد دارم؛ بگذریم....


قاطر نباید عاشق بشود!

چرا؟

چون قاطر یک بارکش است و خودش را در حدی نمی بیند که عاشق یک اسب بشود، ناچار رو به جماعت خران می آورد. اینجاست که خر معشوق گوهر وجودیش در غایت خلوص، بروز و ظهور پیدا می کند و این گونه است که قاطر می فهمد خریت یعنی چه! تراژدی آنجا تمام می شود که بعد از کلی ناز کشیدن از دلدار،یادش می آید که قاطر یک گونه به حساب نمی‌آید زیرا توانایی تولید مثل را ندارد و برای به وجود آوردن قاطر دیگری باید حتماً یک اسب ماده را با یک خر نر آمیزش داد! فقط خوبیش این است که توانایی جسمی و مقاومت قاطر در برابر بیماری‌ها به مراتب از خرها بیشتر است. خدایا این یک رگه احساس اسب بودن را هم  از وجود قاطر بزدا! الهی آمین!

تا این حد!

رنگ قرمز را دوست دارم، وقتی تیک میشود کنار فهرست کارهای روزانه ام؛ وقتی نوتیفیکشن میشود و می آید گوشه صفحه پلاس یا فیس.بوک؛ وقتی روبان میشود روی موی دختربچه ها؛ وقتی لباس خواب حریر میشد پشت ویترین مغازه؛ وقتی رژ میشود روی لبهای پهن پایین و باریک بالا ؛ وقتی پیراهن یقه باز میشود در عمر.کشون؛ وقتی سربند یا حسین میشود روی سر پسربچه ها؛ وقتی کاغذ رنگی میشود برای درست کردن لاله های کاغذی؛  وقتی سیب میشود توی هفت سین، وقتی ماهی میشود توی تنگ،.... قرمز را دوست دارم، حتی وقتی کفش و کیف زنهای خراب میشود!


پ.ن.

منظورم این نبود که فقط زنهای خراب کفش و کیف قرمز مصرف میکنند، ولی خوب حقیقت اینه که به تیپ اونا بیشتر میاد.

با خدا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.