کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

021107

سعی میکنم کلید را توی قفل بچرخانم اما نمیشود، با دست چپ در را به سمت خودم میکشم و برق انگشتر بدلی نویی که توی انگشت حلقه انداخته ام، چشمم را میگیرد. صبح هم چند لحظه ای فکرم را مشغول خودش کرده بود؛ زیباست، مخصوصاً توی این انگشتم. با دست چپ یک زن متاهل در را هل میدهم که باز شود و با خودم فکر میکنم طلاق به هر حال یک شکست است و ماندن در ازدواج یک موفقیت؛ کسی اهمیت نمیدهد به چه قیمتی توی این موقعیت مانده ای، چه چیزهایی را دور زده ای و از روی چه چیزهایی رد شده ای. باز به انگشتر نگاه میکنم که کمی گشاد است و توی دستم لق میزند. مجبور بودم این سایز را بگیرم چون سایز کوچکترش از مفصل بند دوم و سوم انگشتم رد نمیشد. حالا همین مفصل، انگشتر را توی دستم نگه داشته تا بیرون نیاید، مثل اقتضائات اجتماعی که انگشتر بدلی گشادی به نام شوهر را روی انگشتم نگه داشته که گر چه لق میزند و دقیقا سر جایش نیست اما به هر حال زیباست.

شوهر آهوخانم-علی محمد افغانی-۱

«خاک کوچه برای باد سودا خوبه»


شما این مثل رو شنیده بودین؟ خیلی خوشم اومد:)))

چرا ریاضی دکترها ضعیفه؟ بارها تکرار شده این موضوع.

خانم دکتر!

آقای دکتر!

وقتی میفرمایید هر ۱۲ ساعت ۷.۵ سی‌سی آنتی‌بیوتیک مصرف بشه، یعنی هر روز ۱۵سی‌سی دارو لازمه. وقتی میفرمایید یک هفته دارو رو بخور یعنی جمعاً ۱۰۵سی‌سی دارو نیاز داریم. وقتی یه شیشه ۷۵‌میلی‌لیتری دارو نسخه میکنید، من اون ۳۰‌میلی‌لیتر برای دو روز آخر رو از کجا بیارم؟ آب بگردونم تو شیشه دارو؟!؟!؟!

آموزش ریاضی ابتدایی به سمتی رفته که بچه با اعداد درگیر بشه، به طرز جالبی فرایند محاسبات رو میپیچونن و به بچه آموزش میدن و به عبارتی روش تدریس نسبت به زمان ما زمین تا آسمون فرق کرده. این مرد هر بار کنار بچه میشینه واسه انجام تکالیف، سعی میکنه بچه رو ببره به سمت همون چیزی که خودش بلده. صد بار مودبانه و ملایم بهش توضیح داده‌م که بچه از راه حل نمره میگیره، نه از جواب آخر؛ ولی باز هم تا غافل میشم میرینه تو ذهنیت بچه!!!

دیشب نیم ساعت رفتم بیرون تا قرص اشتباهی که آقا خریده بود رو عوض کنم و تو همون نیم‌ساعت باز همون برنامه ریدمان رو پیاده کرد روی بچه‌ها. امروز عصر بعد از کلی سر و کله زدن با ذهنیت خراب شده‌ی بچه، به آقا میگم آخه چرا این کارو با بچه میکنی؟ میگه مهم اینه بچه جواب رو درست بده. میگم نخیر، بچه باید یاد بگیره فرایند رو طبق دستورالعملی که ازش خواسته‌ن جلو ببره. میگه ولمون کن بابا، این چه مسخره بازیه؟ فرایند چیه؟ میگم اگه بلد بودی به فرایند توجه کنی، موقع خریدن قرص استامینوفن با خودت فکر میکردی بچه چطور ممکنه بتونه این کپسول سافت‌ژل به این بزرگی رو قورت بده؟ پس میفهمیدی که باید براش قرص معمولی بگیری. میگه داری توهین میکنی! من فکر کردم قرص رو برای خودت میخوای. میگم میدونستی که بچه تب داشت، آخه من استامینوفن325 به چه دردم میخوره؟ آقا روشو میکنه اونور و من خودمو مشغول کار میکنم و بحث رو ادامه نمیدم و بهش یاداوری نمیکنم که مشخصاً بهش گفته بودم قرصو برای بچه میخواستم! همون دیشب که دیدم کپسول خریده با لبخند و ملایمت بهش گفتم عزیزم داروخانه‌چی نمیدونسته تو قرص رو برای بچه میخوای، خودت که میدونستی این به درد بچه نمیخوره. ایشونم در جواب من لبخندی زد و شونه بالا انداخت که یعنی حالا کاریه که شده، هیچ هم بحث این نبود که قرص رو برای من خریده. الان که به روش آوردم ضعف کارش چی بوده، آقا بهش برخورده و باز قهر کرده!!!

واقعا من بد حرف زده‌م؟

خیلی دلم میخواست میتونستم عین ژاپنیا اونقدر مداوم کار کنم که یهو از خستگی بمیرم، ولی متاسفانه بعد از 6-7 ساعت کار مداوم اگه استراحت نکنم چنان پاچه همه رو میگیرم که خود استراحت بیاد بگه اوکی، بیا منو بکن، بیا جرم بده:)))