سعی میکنم کلید را توی قفل بچرخانم اما نمیشود، با دست چپ در را به سمت خودم میکشم و برق انگشتر بدلی نویی که توی انگشت حلقه انداخته ام، چشمم را میگیرد. صبح هم چند لحظه ای فکرم را مشغول خودش کرده بود؛ زیباست، مخصوصاً توی این انگشتم. با دست چپ یک زن متاهل در را هل میدهم که باز شود و با خودم فکر میکنم طلاق به هر حال یک شکست است و ماندن در ازدواج یک موفقیت؛ کسی اهمیت نمیدهد به چه قیمتی توی این موقعیت مانده ای، چه چیزهایی را دور زده ای و از روی چه چیزهایی رد شده ای. باز به انگشتر نگاه میکنم که کمی گشاد است و توی دستم لق میزند. مجبور بودم این سایز را بگیرم چون سایز کوچکترش از مفصل بند دوم و سوم انگشتم رد نمیشد. حالا همین مفصل، انگشتر را توی دستم نگه داشته تا بیرون نیاید، مثل اقتضائات اجتماعی که انگشتر بدلی گشادی به نام شوهر را روی انگشتم نگه داشته که گر چه لق میزند و دقیقا سر جایش نیست اما به هر حال زیباست.
چقدر خوب توصیف کردی
انگار ار دل من حرف میزنی
تی فدا
به نظر طلاق برای بچه ها خیلی بار سنگینی داره مخصوصا اگه رابطشون با پدر خوب باشه
موافقم
قشنگ گفتی
منم فقط چون به دستم میاد دستم میکنم
وگرنه که پشتش هیچی نیست
حقیقت تلخیه
جالب بود