کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

021107

سعی میکنم کلید را توی قفل بچرخانم اما نمیشود، با دست چپ در را به سمت خودم میکشم و برق انگشتر بدلی نویی که توی انگشت حلقه انداخته ام، چشمم را میگیرد. صبح هم چند لحظه ای فکرم را مشغول خودش کرده بود؛ زیباست، مخصوصاً توی این انگشتم. با دست چپ یک زن متاهل در را هل میدهم که باز شود و با خودم فکر میکنم طلاق به هر حال یک شکست است و ماندن در ازدواج یک موفقیت؛ کسی اهمیت نمیدهد به چه قیمتی توی این موقعیت مانده ای، چه چیزهایی را دور زده ای و از روی چه چیزهایی رد شده ای. باز به انگشتر نگاه میکنم که کمی گشاد است و توی دستم لق میزند. مجبور بودم این سایز را بگیرم چون سایز کوچکترش از مفصل بند دوم و سوم انگشتم رد نمیشد. حالا همین مفصل، انگشتر را توی دستم نگه داشته تا بیرون نیاید، مثل اقتضائات اجتماعی که انگشتر بدلی گشادی به نام شوهر را روی انگشتم نگه داشته که گر چه لق میزند و دقیقا سر جایش نیست اما به هر حال زیباست.
نظرات 4 + ارسال نظر
نسیم شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 10:02 ق.ظ


چقدر خوب توصیف کردی
انگار ار دل من حرف میزنی

تی فدا

سارا شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 11:49 ق.ظ

به نظر طلاق برای بچه ها خیلی بار سنگینی داره مخصوصا اگه رابطشون با پدر خوب باشه

موافقم

خانوم ف شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 01:25 ب.ظ http://khanomef.blogsky.com

قشنگ گفتی
منم فقط چون به دستم میاد دستم میکنم
وگرنه که پشتش هیچی نیست

حقیقت تلخیه

یه مرد سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 09:41 ق.ظ http://Whiteshadow.blogsky.com

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد