کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

این مرد ظهری زنگ زده میگه من میخوام پنجشنبه بعد از کار با رفیقام مجردی برم شمال. من هم گفتم برو به خیر و سلامت. ماشینم میبری؟ گفت شاید با ماشین بچه ها برم. گفتم اوکی، ترجیحا ماشینو بذار برای ما، بردی هم مشکلی نیست، برو بهت خوش بگذره. باز گفته تا جمعه عصر برنمیگردماااا گفتم اوکی، برو خوش بگذره، حال و هوات عوض بشه، چند روز ریخت ما رو نبینی:)) خداحافظی و قطع کردیم. عصر که برگشت بهش میگم به بچه‌ها نگو شمال میری، بگو میرم دهات بابام. میگه اون قضیه کنسله، سرافرازم کردی. همکارها میخواستن برن کردان، من گفتم نمیام، اونام گیر دادن که از زنت میترسی. بهشون گفتم من با زنم این حرفا رو ندارم، تلفن رو گذاشتم رو آیفون که خودشون ببینن تو مشکلی نداری. میگم چالش اینستاگرامی میذاری برای من؟!



حالا گیرم زن یکی مشکل داشته باشه، واقعا به شما چه؟! چرا مردم اینقدر عن تشریف دارن؟

نظرات 3 + ارسال نظر
خانوم ف یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 12:45 ق.ظ http://khanomef.blogsky.com

حالا ما هم چند شب میخوایم اینارو دک کنیم خودشون نمیرن
عجبا

والا به خدا:)))

نسیم یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 02:35 ب.ظ

به این چلمنا آزادی عمل دادن هم فایده نداره
بیشترش شوهر خودم منظورمه

واقعا خوش گذروندن هم عرضه میخواد
حالا خودم هم چندان بهتر از اون نیستم، در و تخته رو همیم

فائزه یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 11:50 ب.ظ

انگار‌ پاورچینه:)))))
جدی یه قسمت همچین چیزی دیدم و با خودم میگفتم حالا‌ دروقع دیگه مردم انقد بچه نیستن:)) نگو هستن.

آره جونم، اینا برای شما جوکه، واسه ما خاطره است:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد