کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.


سالها پیش از تلویزیون فیلمی پخش میشد که من اصلا بهش دقت نمیکردم، تو آشپزخونه مشغول کار خودم بودم. موضوع این بود که زنی تو شهر غریب، تنها گرفتار شده بود و سعی میکرد گلیمش رو از آب بیرون بکشه. از صبح تا غروب به هفت-هشت نفر سر زد ولی مشکلش حل نشد. دم خونه‌ی آخر که رسید و پشت در موند، زانو زد وسط کوچه و شروع کرد به گریه. شوهر من انگار یهو زبون فیلم به چینی تغییر کرده باشه چشماش گرد شد، گفت: این واسه چی داره گریه میکنه؟ از تو آشپزخونه گفتم: معلومه، از خستگی. چشماش گردتر شد. هیچ ایده‌ای نداشت که آدمیزاد ممکنه از خستگی گریه کنه. البته مدتی بعدش که از خستگی شب بیداری و بچه داری، هر روز صبح تو بغلش گریه میکردم شیرفهم شد.

مناره‌هایی که سانسور میشوند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

020306

مسافرت خوبه به شرطی که من بتونم دو ساعت در روز تنها باشم. دائم در تماس با آدمها بودن منو خسته و دلزده میکنه. من اصلا نمیتونم تو اتاقی بخوابم که آدمای دیگه توش خوابیدن، به جز همسرم که اونم اگه نباشه راحتترم. برای همین هم مسافرتهای دسته جمعی رو زیاد دوست ندارم. من باید یکی دوساعت تنهای تنهای تنها باشم تا شارژ بشم. آخ که چقدررررر در سالهای طولانی بابت ندونستن این موضوع زجر کشیدم. وقتی خودم از این موضوع آگاهی نداشتم، به بقیه هم نمیتونستم بگم چه مرگمه و ندونستن اونها هم مزید بر علت میشد. وقتی میرفتیم سفر همه کنار هم شاد و خندون بود، من هم 48 ساعت اول خوب بودم ولی وسطای روز سوم خالی میکردم؛ یا مریض میشدم، یا عصبی میشدم و با یکی دعوا میکردم یا در کنترل شده ترین حالت میرفتم تو خودم و هی ساکت و ساکت‌تر میشدم و دیگران از همه جا بی‌خبر هم دائم با نگرانی میومدن دور و برم که چته؟ از کی ناراحتی؟ چی شده؟ و من از این چسبیدن‌هاشون بیشتر حالم بد میشد. در مرحله‌ی بعدی متهم میشدم به خود چس کنی و بداخلاقی و گنده‌دماغ بودن و باز بیشتر حالم بد میشد. اونایی که بهتر منو شناخته بودن، میگفتن ظرفیت مرضیه سه روزه، و خب یه جورایی حق داشتن. اما حالا اوضاع فرق کرده، من میدونم چی حالمو خوب میکنه، تنها بودن (دقیقا به معنی فیزیکیش) که در فرهنگ عامه چندان هواخواه نداره برای من مثل معجون نیروبخش عمل میکنه.