کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

020306

مسافرت خوبه به شرطی که من بتونم دو ساعت در روز تنها باشم. دائم در تماس با آدمها بودن منو خسته و دلزده میکنه. من اصلا نمیتونم تو اتاقی بخوابم که آدمای دیگه توش خوابیدن، به جز همسرم که اونم اگه نباشه راحتترم. برای همین هم مسافرتهای دسته جمعی رو زیاد دوست ندارم. من باید یکی دوساعت تنهای تنهای تنها باشم تا شارژ بشم. آخ که چقدررررر در سالهای طولانی بابت ندونستن این موضوع زجر کشیدم. وقتی خودم از این موضوع آگاهی نداشتم، به بقیه هم نمیتونستم بگم چه مرگمه و ندونستن اونها هم مزید بر علت میشد. وقتی میرفتیم سفر همه کنار هم شاد و خندون بود، من هم 48 ساعت اول خوب بودم ولی وسطای روز سوم خالی میکردم؛ یا مریض میشدم، یا عصبی میشدم و با یکی دعوا میکردم یا در کنترل شده ترین حالت میرفتم تو خودم و هی ساکت و ساکت‌تر میشدم و دیگران از همه جا بی‌خبر هم دائم با نگرانی میومدن دور و برم که چته؟ از کی ناراحتی؟ چی شده؟ و من از این چسبیدن‌هاشون بیشتر حالم بد میشد. در مرحله‌ی بعدی متهم میشدم به خود چس کنی و بداخلاقی و گنده‌دماغ بودن و باز بیشتر حالم بد میشد. اونایی که بهتر منو شناخته بودن، میگفتن ظرفیت مرضیه سه روزه، و خب یه جورایی حق داشتن. اما حالا اوضاع فرق کرده، من میدونم چی حالمو خوب میکنه، تنها بودن (دقیقا به معنی فیزیکیش) که در فرهنگ عامه چندان هواخواه نداره برای من مثل معجون نیروبخش عمل میکنه.

نظرات 3 + ارسال نظر
muet یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:35 ق.ظ http://chantal.blogsky.com

من خیلی شدیدتر از تو اینطورم راستش. یعنی حتی اون ۴۸ ساعتی هم که میگی تحمل جمع رو ندارم. واقعا دیوانه و عصبی میشم و پنجه میکشم وقتی حضور در جمع از سه چارساعت تجاوز میکنه و واقعا تا سالها اینو نمیفهمیدم و هی خودمو آزار میدادم که نه باید بتونی. تهش ولی یه سال مجبور شدم تنها زندگی کنم و تازه فهمیدم که بابا همینه. اینو میخوام.
فقط یک سوال میشه بپرسم؟ با بچه اون حال به آدم دست نمیده؟:(

چرا بابا
بچه هم همینه
باید همسرم هرازگاهی نگهشون داره و من برم تو لاک خودم وگرنه کم میارم.
البته اون اوایل که حرف نمیزدن کمتر خسته‌م میکردن. عین حیوون خونگی بودن، غذا و نوازششون رو میگرفتن و بعدش کاری با آدم نداشتن:)) الان روز به روز عجیبتر و سختتر میشه

samar یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 08:51 ب.ظ http://glassbubbles.blogsky.com

چه جالب مرضیه! من سال ها دقیقا درگیر این بودم یه عده از دوستام کاملا معتقد بودن من بی اندازه متکبر و از خودراضی ام یه عده معتقد بودن افسرده و تو خودش و ولش کن, بعد مدت ها دو-سه سال قبل توی یه سفر با دوستام فهمیدم من باید در روز چند ساعت بدون هیچ ارتباطی باشم تا فول شارژ بشم, نمی دونم یه جورایی حتی با عزیزترین آدما مجبورم یه نقش ریزی بازی کنم که خیلی هرز انرژی داره واسم یعنی بعد سه چهار ساعت روحی و جسمی میپوکم, به هیچ عنوان نباید کل روزم با کسی بگذره هر کسی که باشه دیگه چند روز که اصلا. بعد که اینو فهمیدم و به بقیه ام فهموندم دیدم دنیا تغییر ماهیت داد

بعد از نوشتن این متن و انتشارش در دو تا پلتفرم سوت و کور، تو نفر چهارمی هستی که میگی باهام همدرد هستی. چهار نفر تا از بین چند نفر مخاطب محدودی که من دارم، یعنی این موضوع و این ویژگی ما اونقدرها هم انحصاری و عجیب و غریب نیست. عجیب اینه که وقتی کم سن و سال بودیم هیچ موجود ذی‌شعوری پیدا نشد در این زمینه به ما کمک کنه. همه فقط زخم زدن....


من یه دایی داشتم خیلی پشت سرش حرف میزدن که آدم نیست، بد اخلاقه، معاشرتی نیست... بزرگتر که شدم و خودم از نزدیک باهاش برخورد داشتم و قضاوتم نسبتاً مستقل شد، دیدم این داییم از نود درصد آدمایی که میشناسم آدمتره و همه حرفای پشت سرش مزخرف بود. بعدها که با مفهوم درونگرایی و برونگرایی آشنا شدم فکر کردم که این دایی بیچاره من به شدت درونگرا بوده و هیچ وقت نه خودش و نه اطرافیانش درکش نکردن. همین الان معلوم نیست چند تا نوجوون یا حتی بزرگسال دارن بابت نادانی خودشون و اطرافیانشون قضاوتهای ناعادلانه میشن و آسیب میبینند:(

مسلم یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:24 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

معتادی
باید ببرنت کمپ ترک اعتیاد

تو رو خدا ببند منو به تخت
تحمل شلوغی کمپ رو ندارم:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد